عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

عسل بانو

چهارشنبه سوری

دیروز صبح طبق معمول هرسال بابابزرگ صبح اومدند خونمون و برا من و بابا و مامان کادو و عیدی و آجیل چهارشنبه سوری آوردند   و من هم خیلی خوشحال بودم و کلی با بابا بزرگ بازی کردم عصر هم مامان بزرگ دعوتمون کرده بود و قرار بود شام بریم خونشون  عصر که بابا اومد حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ اینا  ولی یه کم دیر شد و هوا تاریک شده بود و حسابی سروصداهایی از بیرون میومد که مامان میگفت اینا صدای ترقه و ..هست  ولی خیلی صدا ها بد بود و با اینکه خونه ما با خونه مامان بزرگ اینا نزدیکه مامان نگران بود که من از سروصدا نترسم  و وقتی رسیدیم جلو خونه مامان بزرگ اینا ، دیدیم توی کوچه شون جنگ جهانی سوم آغاز شده و تا ...
24 اسفند 1390

يه روز گردش

ديروز عصر مامان تصميم گرفت بريم پارک ، اونم تو اين هواي سرد  به مامان بزرگ و خاله جون هم گفتيم و رفتيم پارک محل  ولي تا از ماشين پياده شديم و دوقدم رفتيم تو پارک ديديم که هوا خيلي خيلي سرده و اصلا شوخي نداره  آخه صبح هم يه کوچولو برف اومده بود ولي بعد هوا آفتابي شده بود  به قول مامان : آخه فکر ميکردم هوا بهاري باشه ولي امسال خيلي سرده  اينم من ورودي پارک که يخ زدم:   برا همين زود برگشتيم و تصميم گرفتيم به جاي پارک بريم پاساژ که هم چون هواش خوبه ميتونيم راحت راه بريم و هم مغازه ها رو ببينيم وقتي رسيديم من انقدر ذوق کردم چون تو راهرو هاي پهن پاساژ ميتونستم راحت راه برم و ويترين م...
22 اسفند 1390

خريد کفش

  چند روزي هست که مامان ميگفت عسلي ديگه بزرگ شدي ! ميخوام با خودم ببرمت کفش بخريم هواها هم سرد بود و نميشد بريم  اما ديروز هوا خوب بود و مامان هم شجاع شد و من رو حاضر کرد تا با هم بريم خريد  خاله جون هم تلفن کرده بود حالمون رو بپرسه ديد ما داريم ميريم گفت : امروز منم کار خاصي ندارم ميام باهاتون  من و مامان هم کلي ذوق کرديم  و سه تايي حرکت کرديم به سمت خريد  من هم که کلي ذوق داشتم و خيلي خوشحال بودم و همش دوروبرم رو بادقت نگاه ميکردم و حسابي داشت بهم خوش ميگذشت   بعد تو دلم فکر ميکردم :  آهان پس مامان يه وقتا منو ميزاره خونه مامان بزرگ و ميره، و ميگه کار دارم ميخوام...
18 اسفند 1390

تولد 5 اسفند

روز جمعه 5 اسفند هم يه جشن تولدخانوادگي گرفتيم  مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها و خاله جون و دايي جون و عمه جون اينا و عمو جون اينا و مامان بزرگ مامان  زحمت کشيدند و اومدند و حسابي به ما خوش گذشت اين هم من با لباس پرنسسي خوشگلم که کادوي خاله جونم هست  مرسي خاله جون که وقت گذاشتي و براي من اين لباس بامزه رو دوختي اينجا هم با کلاه بوقي 1 سالگيم ژست گرفتم اينم من با کيک تولدم   بقيه عکس هاي خودم و تزيينات رو هم ميزاريم تو ادامه مطالب :       ياد گرفتم از صبح که پاميشم تا شب ميگم : اين چيه ؟!  انگ...
11 اسفند 1390

من 1 ساله شدم

      سلام امروز روز تولد منه و   ساله شدم  کلي بزرگ شدم و کارهاي جديد ياد گرفتم    بعدا ميام و از کارها و شيرين کاريهاي جديدم ميگم پارسال اين موقع من هنوز تو راه بودم و داشتم ميومدم اينجوري  البته قبل از اون هم اين شکلي بودم و تو آسمونها بودم بعد قرار شد خدا من رو به زمين بفرسته و بشم يه فرشته کوچولوي زميني   30 بهمن اومدم  زمين پيش مامان و بابا ي خودم  خيلي هيجان داشتم ببينم مامان و بابا چه شکلي هستن  مامان و بابا هم هيجانشون از من بيشتر بود و دوست داشتن زودتر من رو ببينن  ساعت 10:30 صبح من پاهاي کوچولومو رو زمين گذاشتم و ديگه شدم يه فرشته...
11 اسفند 1390

تولد 30 بهمن

من و مامان با چند روز تاخير اومديم تا عکس هاي تولد رو بزاريم   ممنون از همه ( خاله ها و دوست هاي مهربون و ....) که تو اين مدت اومدن به ما سرزدن و مرسي از تبريک هاي تولد روز 30 بهمن ( که روز تولدمه ساعت 10:30 صبح)صبح يه جشن تولد کوچولو داشتيم و حسابي بهم خوش گذشت  کادو گرفتم و شمع فوت کردم و کيک خورديم و دس دسي کرديم کلي و يه کم ناناي ناناي اينجا با کيک تولد 1 سالگي نشستم و منتظرم تا شمع فوت کنيم !   اينم يه عروسک که يکي از کادوهاي مامان و بابا هست و مامان خيلي دوسش داره البته من هم خيلي دوسش دارم و بهش ميگيم ني ني  مامان ميگه عسلي بدو برو ني ...
11 اسفند 1390

تولد يک سالگي من در ماه قمري

  چهارشنبه صبح بابا بزرگ  تلفن کرد خونه ما و به مامان گفت: هستين ما چند دقيقه بيايم پيشتون  مامان هم با خوشحالي و تعجب گفت:بله تشريف بيارين، خوشحال ميشيم  بعد ساعت 10:30 صبح (ساعت تولد من ) با کيک و کادو اومدن و گفتن عسل جون تولد يک سالگي ماه قمريت مبارک خانوم خوشگله  من هم کلي ذوق کردم و فهميدم حسابي بزرگ شدم  مامان هم خيلي ذوق کرد ولي تعجب کرد که چرا يادش نبوده  آخه پارسال موقع تولدم خيلي خوشحال بود که تولد من نزديک ميلاد حضرت محمد(ص) هست  ولي يه قول خودش از بس فکرش مشغول گرفتن جشن تولد منه پاک همه چي يادش رفته  آخه 30 بهمن من رسما ساله ميشم    بابا ...
21 بهمن 1390

به به چه خوشمزه!!!!!!!

گفته بودم من خيلي کتاب دوست دارم  مامان هم گاهي برام کتاب ميخونه   ورق زدن دفتر و کتاب رو هم دوست دارم و يکي از کارهاي مورد علاقه ام هست   مامان هم به من يه دفتر داده که اختصاصي براي خودمه  و هميشه کنار اسباب بازي هاي ديگم هست  و هميشه يه چند دقيقه اي باهاش مشغولم که البته مامان خيلي اين لحظه رو دوست داه چون تو اون مدت بدو بدو داره فعاليت ميکنه مثلا:    چون من آرومم تازه اگه مامان هم بخواد مطالعه کنه من بدو بدو ميام و کتابشو ميگيرم  مامان هم ياد گرفته اگه بخواد کتاب بخونه ميشينه با من بازي ميکنه و کتابشم يواشکي ميزاره کنارش وميخونه  ولي من ديگه تازگي ها سرم کلاه نميره...
18 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد