عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

عسل بانو

بـبسی (بستنی)!!!

من عاشق بستنی ام   نی نی هم بودم خیلی دوست داشتم الانم که ماشالا بزرگتر شدم دیگه خیلی دوست دارم  یه وقتا هوس بستنی میکنم بدو بدو ميرم سمت یخچال و مامان رو هم میارم و میگم بَبَسی بَبَسی اینم دیروز عصره که مامان برام دنت داده و من دارم نوش جان میکنم  البته من به دنت هم ببسی میگم ! خوب خوشمزس دیگه مزه بستنی میده عسل: مامان بدو بيا تا تموم نشده يه کم بخور خوب ديگه سير شدم و حالا مشغول عمليات خودم بشم ! خوب مامان عمليات با موفقيت انجام شد حالا بريم دست و روم رو بشورم ...
30 آبان 1391

بالا ..... مایین!

بیرون که بریم تا پله میبینم با خوشحالی داد میزنم بالا  بالا  مخصوصا پله برقی  مخصوصا وقتی میریم خرید و یه پله برقی اونجا هست که من خیلی دوسش دارم و میدونم کجاست  از دور شروع میکنم به بالا گفتن! مامان هم برا این که من ذوق کنم  من رو سوار میکنه از همون سمت که بالا میریم از سمت دیگه پله برقی دوباره پایین میایم!!!  (یعنی نمیریم اون دست خیابونا همون سمت! دیگه دوست دارم کاریش نمیشه کرد )تازه تازگیا چون خیلی بزرگ شدم دست مامان رو ول میکنم و دوست دارم تنهایی پله ها رو برم بالا  تازه موقع راه رفتن هم یه وقتا دوست دارم تنهایی بدون این که دست مامان رو بگیرم راه برم  یه قسمت کوچمون ه...
22 آبان 1391

عسل و تماشای تلویزیون

اول از همه بگم که من عاشق کارتون بع بعی ها هستم!  هر وقت هوس کارتون دیدن بکنم بدو بدو میرم جلو تلویزیون و میگم بع بع  هیچ برنامه ای رو انقدر دوست ندارم البته این کارتون رو مامان و بابا هم دوست دارن و با هم میبینیم ولی من رو اگه بزارن ١٠٠ بار هم ببینم سیر نمیشم  تازه تمام قسمت هاش رو مو به مو حفظ شدم و جلوتر اجرا میکنم  مثلا یه قسمتش رو که خیلی دوست دارم و مامان هم فیلمم رو گرفته اونجاس که آخا و پیشی (گربه و آقا) نانای میکنن و من زودتر پامیشم و دقیقا کار اونا رو اجرا میکنم  بابا هم خوشش میاد و گاهی با من بازی میکنه و با هم این بخش کارتون رو اجرا میکنیم  از وقتی دیدم بابا علاقه منده هر وقت به این...
16 آبان 1391

عسل و خرید

جمعه هفته پیش بود با مامان و بابا رفتیم خرید  خرید کفش برای من بود  خلاصه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم منم که تا ماشین رو میبینم داد و بیداد راه میندازم و میدوم دم در و میگم ددر و یا کالسکه ام رو نشون میدم  چون اصلا از تو ماشین نشستن خوشم نمیاد و دوست دارم وقتی میریم بیرون یا پیاده بریم یا کالسکه !!! مامان و بابا هم میگن آخه نمیشه که همه جا پیاده رفت خلاصه چون مرغ یه پا داره معمولا تا بابا ماشین رو دربیاره من و مامان کمی از راه رو پیاده میریم و بابا که بیاد من به زور تو صندلی ماشینم میشینم با این قیافه  و گاهی این قیافه  خلاصه راه میفتیم و کلی مامان و بابا با من حرف میزنن، آهنگ میزارن تا من کمی متقاعد بشم که ...
14 آبان 1391

شیرین کاری و شیرین زبونیای عسل خانوم

حسابی این روزا شلوغ و شیرین زبون شدم فکر کنم این هم یکی از دلیل هایی هست که مامان دیر میاد و خاطراتم رو مینویسه    خلاصه تو این یکی دو ماهی که گذشته از آخرین پست وبلاگم کلی کارهای جدید یاد گرفتم  کلی عسل تر شدم  کلی حرف زدن یاد گرفتم  صاحب سلیقه شدم  و خلاصه کلی چیزایه تازه  مامان هم دیگه داره سعی خودش رو میکنه تا تنبل نباشه و زود زود بنویسه   خوب اول از همه اینکه  دیگه اَ دَ ل نمیگم میگم عسل  البته تو این بین گاهی سین رو شین هم میگفتم ولی الان دیگه خوشگل میگم عسل  هر چی مال خودم باشه میدوم برش میدارم یا نشونش میدم و میگم : عسل  اسمم رو هم هر کی بپرسه با ژست میگم ع...
9 آبان 1391

عسل و مسافرت شمال-قسمت چهارم!

بعضي وقتا هم ميرفتيم پياده روي سمت ويلا و من گاهي داخل کالسکه لم ميدادم و از مناظر اطراف لذت ميبردم    و گاهي هم هوس پياده روي ميکردم و حتما حتما هم بايد خودم کالسکه رو راه ميبردم   خلاصه روز چهارشنبه ظهر 1 شهريور هم برگشتيم اين جا هم رودباره پياده شديم تا زيتون و رب انار و ... بخريم  انقدر باد شديد بود که مامان ميگفت:عسل باد نبردت  و منم خوشم ميومد موهام تو هوا تکون ميخورد بدو بدو ميکردم و موهامو بيشتر تکون ميدادم   شب 8 رسيديم خونه و من تا وارد خونه شدم کلي ذوق کردم و شروع به بدو بدو کردم و ذوق زده بودم ...
2 مهر 1391

عسل و مسافرت شمال - قسمت سوم

وقتي من بيدارم کلا لب تاپ و دوربين و اين جور چيزا تعطيله برا همينم نوشتن خاطراتم گاهي عقب ميوفته  اشکالي هم نداره ولي ما تصميم داريم هرجور شده بنويسيم  حالا هم کمي از خاطرات عقب تر رو شروع ميکنيم تا برسيم به الان خلاصه تو سفر شمال يه روز هم تصميم گرفتيم بريم موزه ميراث استاني گيلان که بسيار جاي زيبا و با صفايي بود و کلبه ها و خانه هاي روستايي قديمي از شهرهاي مختلف شمال رو بازسازي کرده بودن و اون روز هوا خيلي خيلي خيلي گرم بود ولي با وجود گرما و دم زياد ما چند ساعتي اونجا گشتيم چون خيلي تماشايي بود  ولي وقتي رسيديم سمت ماشين رسما بخارپز شده بوديما من اينجا رو خيلي خوشم اومده بود و مامان هرچي ميگفت بريم جاها...
2 مهر 1391

مبارکه دایی مهربون

تبریک به دایی جون مهربونم برای قبولی تو دانشگاه صبح که از خواب پاشدم مامان گفت: عسل جونم یه خبر خووووووووووووووووووووووووووووووووووووب دایی جون تو دانشگاه مورد علاقش رشته دلخواهش رو قبول شده منم خندیدم و دست زدم  دایی جون موفق باشی تو درس و زندگی این دسته گل خوشگل هم کادو اینترنتی من و مامان و بابا برای دایی جون   ...
22 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد