خريد کفش
چند روزي هست که مامان ميگفت عسلي ديگه بزرگ شدي ! ميخوام با خودم ببرمت کفش بخريم هواها هم سرد بود و نميشد بريم اما ديروز هوا خوب بود و مامان هم شجاع شد و من رو حاضر کرد تا با هم بريم خريد خاله جون هم تلفن کرده بود حالمون رو بپرسه ديد ما داريم ميريم گفت : امروز منم کار خاصي ندارم ميام باهاتون من و مامان هم کلي ذوق کرديم و سه تايي حرکت کرديم به سمت خريد من هم که کلي ذوق داشتم و خيلي خوشحال بودم و همش دوروبرم رو بادقت نگاه ميکردم و حسابي داشت بهم خوش ميگذشت
بعد تو دلم فکر ميکردم : آهان پس مامان يه وقتا منو ميزاره خونه مامان بزرگ و ميره، و ميگه کار دارم ميخوام برم خريد مياد اينجا يادم باشه از دفعه هاي بعد من هم ديگه باهاش بيام خيلي خوبه مامان: عسل ميدونم تو فکرت چي ميگذره دختر شيطون بلا من ! ولي اينجا خيلي شلوغه و نميشه شما رو خيلي آورد ولي قول ميدم بعضي وقت ها بيارمت البته من قبلا هم اومده بودم ولي با کالسکه ولي اين دفعه بدون کالسکه اومديم و گاهي مامان بغلم ميکرد و گاهي خاله جون و يه وقتايي هم جاهايي که خلوت بود دست من رو ميگرفتن و خودم ميومدم کلي هم ذوق ميکردم يه جا تو يه پاساژ يه ني ني با مامانش رو ديدم که نشسته بودن و استراحت ميکردن کلي ذوق کردم و بدو بدو رفتم سمت ني ني و با انگشت به مامان و خاله نشونش ميدادم و ميخنديدم و خلاصه کلي ذوق کرده بودم که يه ني ني ديدم ني ني هم يه کم از من بزرگتر بود و با تعجب من رو نگاه ميکرد ولي من از ذوقم کم نشد و نگاش ميکردم کم کم يخ ني ني هم باز شد و لبخندي تحويل داد بعد کلي ذوق و شوق من مامان هم ميگفت عسل بريم ديگه و دست من رو گرفته بود ولي من مامان رو ميکشيدم سمت ني ني! ولي مامان ديگه بغلم کرد و اومديم بيرون بعد رفتيم يه مغازه که کفش ني ني ميفروخت و مامان و خاله چند تا کفش انتخاب کردن و پاي من ميکردند تا ببينند چه جوريه ؟ و من هم دوست داشتم راه برم هر کفشي که ميپوشيدم با ژست راه ميرفتم و تازه يه بار کفش ها رو که پام کردن با سرعت داشتم از مغازه ميرفتم بيرون که ديدم همه دارند ميخندند جديدا هم هر چيز جديدي رو ميبينم با انگشت نشون ميدم و ميگم اين چيه؟؟؟ رفتم سمت آقاي فروشنده و يه چيزي رو که بعدا فهميدم پوستره نشون دادم و گفتم اين چيه؟ آقاي فروشنده هم کلي ذوق کرد و از ذوقش يه آبنبات به من داد و دو جفت هم کفش خريديم يه کفش مهموني و يه کفش اسپرت و خوشحال اومديم بيرون بعد رفتيم يه کم چرخيديم و وسايل سفره هفت سين ديديم و .... بعد هم که مامان خيالش از کفش خريدن راحت شد گفت: حالا بريم اين مانتو فروشي رو هم نگاه کنيم منم يه مانتو بخرم خلاصه من هم بغل خاله بودم و رفتيم تو مانتو فروشي ولي چند دقيقه بعد مامان و خاله در حالي که من بغل خاله بودم دو تا پا داشتن و دو تا پا هم قرض کردن و از فروشگاه اومدن بيرون حالا چرا بله اين قضيه هم مربوط ميشه به سيل طرفدارهاي پروپاقرص من که هر جايي ميرم کلي طرفدار پيدا ميکنم وقتي رفتيم تو ناگهان مامان ديد من و خاله در بين طرفدارامون محاصره شديم اونجا همه کار و زندگي رو ول کرده بودند و اومده بودند سراغ من و همون طور که در تصاوير ميبينيد هر کي يه شيرين کاري ميکرد يکي آواز ميخوند، يکي عشقولانه در ميکرد، يکي بالا و پايين ميپريد و ميگفت آخي گوگولي مگولي موش بخورتت !!!! يکي اومده بود ميگفت آخي چقدر شبيه مموله !!!!! ( بعدا فهميدم شخصيت کارتوني دوران کودکي مامان) ، خلاصه يکي کلاهمو درمياورد، يکي از مامان اجازه ميگرفت ميشه بغلش کنم 1 دقيقه؟!!!! ، يکي ميگفت : آخي ميشه يه عکس بندازم!!!!!!!! من هم انقدر تعجب کرده بودم که فقط زل زده بودم و نگاه ميکردم و مامان و خاله هم اين طوري شده بودند و تصميم گرفتند که کلا بيخيال خريد مانتو بشن در ميان استقبال گرم طرفداران از فروشگاه خارج شديم و مامان و خاله يه نفس راحتي کشيدند و مامان گفت : ديدي دخترم اين يکي از دلايلي هست که من نميتونم هميشه با تو بيام خريد آخر ها هم من خسته شدم و خوابم برد که حسابي مامان ميگفت سنگين شدي و ديگه زود اومديم خونه مامان بزرگ
حسابي هم گرسنه بوديم و تا رسيديم من کفش هامو پوشيدم و مامان بزرگ هم ديد و کلي ذوق کرد و بعد ناهار خورديم شب هم بابا اومد و رفتيم خونه خودمون و کفش ها رو نشونش داديم و کلي ذوق کرد و خوشش اومد
خلاصه اين بود داستان يه روز خريد عيد ما !
مامان نوشت: امروز که ميخواستم پاشم و يه پست تو وبلاگت بزارم صبح زودتر از هميشه پاشدي و من کمي باهات بازي کردم و بعد کمي صبحانه خوردي و به زور رو صندلي غذات خوابت برد! آخه دختر تو جاي خودت بخواب ديگه
خلاصه الان خوابي و من موفق شدم بعد دوساعت اومدن و رفتن اين پست رو بزارم حالا تا خوابي برم ناهاردرست کنم