عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

عسل بانو

چهارشنبه سوری

1390/12/24 15:43
نویسنده : مامان
1,622 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح طبق معمول هرسال بابابزرگ صبح اومدند خونمون و برا من و بابا و مامان کادو و عیدی و آجیل چهارشنبه سوری آوردند قلب  و من هم خیلی خوشحال بودم و کلی با بابا بزرگ بازی کردم مژه

عصر هم مامان بزرگ دعوتمون کرده بود و قرار بود شام بریم خونشون بغل عصر که بابا اومد حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ اینا  ولی یه کم دیر شد و هوا تاریک شده بود و حسابی سروصداهایی از بیرون میومد که مامان میگفت اینا صدای ترقه و ..هست تعجب ولی خیلی صدا ها بد بود و با اینکه خونه ما با خونه مامان بزرگ اینا نزدیکه مامان نگران بود که من از سروصدا نترسم نگران و وقتی رسیدیم جلو خونه مامان بزرگ اینا ، دیدیم توی کوچه شون جنگ جهانی سوم آغاز شده و تا در ماشین رو باز کردیم صداها خیلی بیشتر شد و بابا سریع من رو بغل کرد و بدو رفتیم تو خونه و مامان هم نگران به دنبال من و وقتی رسیدیم تو خونه من این جوری بودم چشم و تا چند دقیقه چیزی نمیگفتم و نمیخندیدم برعکس همیشه که تا خاله و دایی و مامان بزرگ اینا رو میبینم کلی ذوق زده میشم! و مامان هم از نگرانی این که من نترسیده باشم این شکلی شد آخه چرا ؟سوال البته مامان برام تعریف کرد که وقتی من هنوز به دنیا نیومده بودم با بابا و خاله و دایی میرفتن حیاط و کمی هم از این وسایل بی خطر میخریدن و بازی میکردن و .... ولی هیچ وقت چیزهایی استفاده نمیکردن که کسی اذیت شه لبخند و مامان داشت تعریف میکرد : که قدیم ترها که کوچولو بوده خیلی بیشتر خوش میگذشته آتیش روشن میکردن و از رو آتیش میپریدن  و قاشق زنی و آجیل خوردن و.... خلاصه کلی خوش گذروندن و خندیدن  ولی مامان میگه : من الان چهارشنبه سوری رو دوست ندارم و اگه اوضاع همینجوری بمونه میترسه وقتی من بزرگتر بشم من رو ببرند تو کوچه برا تماشا سوال بگذریم ............. خلاصه شب بهمون خيلي خوش گذشت و آجیل و تخمه و شیرینی و میوه خوردیم و من هم کلی ذوق میکردم که یه میز شلوغ و پر از خوراکی پیدا کردم و همه خیارها رو یه گاز زده بودم نیشخند مامان بزرگ هم مثل هميشه ميگفت: بزارين بازي شو بکنه ، جمع ميکنيم اشکال نداره!از همه مهم تر که بازهم کادو گرفتم و خاله جون یه کتاب خوشگل بهم داد که کلی از عکساش خوشم اومد و خاله برام میخوند و من عکساشو میدیم و ورق میزدم  و دایی جون هم یه عروسک خوشگل به من هدیه داد  و مامان هم یه سری قاشق بهم کادو داد قلب

اینجا هم مامان یه فشفشه آورده بود و روشن کردیم

عسل در حال تماشاي روشن کردن فشفشه

عسل : اين ديگه چيه؟؟؟سوال اين از همونا نيست که رو کيک تولدم گذاشتين و اون موقع هم کلي خوشحال شدمسوالنگران

عسل: اين چيه؟

عسل: الان منم مثل مامان ميشم ها که تو کوچه ترسيده بودا !

عسلي متعجب!

عسل: اينم تموم نميشه ها! هي داره بلند تر ميشه تعجب

عسل شجاع!

اينجا هم که طبق معمول ژست گرفتم با کادوهام و يه عالمه خوراکينیشخند

عسل خانومي

خوب ديگه عکس انداختن کافيه من ميخوام کتاب بخونم زبان:

عسل کتابخون!

بعد هم شام خورديم  و آخر شب هم خداحافظي کرديم و اومديم خونه قلب انقدر بازي کرده بودم که تو ماشين خوابم برد خواب 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

کودکانه های من
24 اسفند 90 15:30
سلام
عنایت بفرمایید:
*جزء دوم حزب دوم*
عجرتان با صاحب الزمان
اگر تونستید بقیه رو هم خبر کنید
یاحق


سلام. من هم خوندم.الان تو وبلاگتون ديدم بهترن و به هوش آمدن خداروشکر بسيار خوشحال شدم. ايشالا به زودي شفاي کامل بگيرند و به خونه برگردند. آمين
مامان آرینا موفرفری
24 اسفند 90 16:26
سلام عزیزم چهارشنبه سوری مبارک البته با تاخیر ببخشید.
مامانی یاد اون زمانا بخیر.


سلام دوست خوبم.خواهش ميکنم. چهارشنبه سوري شما هم مبارک. واقعا يادش به خير.
بابای ملیسا
24 اسفند 90 20:40
با عرض سلام . ضمن تبریک بخاطر نوشته های قشنگتون ، وبلاگ ملیسا جون با موضوع اولین چهارشنبه سوری ملیسا به روز شد . چقدر زیباست که میزبان شما باشیم و با نوشتن حتی یک خط یادگاری ، ملیسا رو از لطف خودتون محروم نکنید .


سلام. ممنون. حتما سرميزنم
مریم مامان عسل
25 اسفند 90 8:20
وای الهی قربونت بشم من! نگا چجوری داره به فشفشه نگاه میکنه! دلم برات ضعف رفت شیرینم. خوشحالم که شب خوبی داشتید.


ايشالا 120 سال زنده باشي دوست خوبم. ممنون از لطفت.


خاله هدي
25 اسفند 90 10:18
هميشه به شادي و خوشي و مهموني. دخمل خوشگل ما چهارشنبه سوري مباركككككككككك! همه سختي هاي زندگي و ... بخوره تو سر اون ترقه ها و انشااله كه شما هميشه سالم باشي خومزه خانم:-*


مرسي
ازاده مامانه هانا
26 اسفند 90 14:10
چهارشنبه سوریت مبارک عشقه منننننننننننن
پس تو خونه هم میشه 4 شنبه سوری گرفت. ایشالله ساله دیگه ...
نفسیییییییییییییییی تو دختر با اون نگا کردنت


ممنون گلم.
خاله ی امیرعلی
29 اسفند 90 11:57
با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد
نوروز مبارک


ممنون. سال نو شما هم مبارک
خاله ی باران
29 اسفند 90 16:11
سلام به ما هم سری بزنید


چشم. حتما ميام
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد