چهارشنبه سوری
دیروز صبح طبق معمول هرسال بابابزرگ صبح اومدند خونمون و برا من و بابا و مامان کادو و عیدی و آجیل چهارشنبه سوری آوردند و من هم خیلی خوشحال بودم و کلی با بابا بزرگ بازی کردم
عصر هم مامان بزرگ دعوتمون کرده بود و قرار بود شام بریم خونشون عصر که بابا اومد حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ اینا ولی یه کم دیر شد و هوا تاریک شده بود و حسابی سروصداهایی از بیرون میومد که مامان میگفت اینا صدای ترقه و ..هست ولی خیلی صدا ها بد بود و با اینکه خونه ما با خونه مامان بزرگ اینا نزدیکه مامان نگران بود که من از سروصدا نترسم و وقتی رسیدیم جلو خونه مامان بزرگ اینا ، دیدیم توی کوچه شون جنگ جهانی سوم آغاز شده و تا در ماشین رو باز کردیم صداها خیلی بیشتر شد و بابا سریع من رو بغل کرد و بدو رفتیم تو خونه و مامان هم نگران به دنبال من و وقتی رسیدیم تو خونه من این جوری بودم و تا چند دقیقه چیزی نمیگفتم و نمیخندیدم برعکس همیشه که تا خاله و دایی و مامان بزرگ اینا رو میبینم کلی ذوق زده میشم! و مامان هم از نگرانی این که من نترسیده باشم این شکلی شد آخه چرا ؟ البته مامان برام تعریف کرد که وقتی من هنوز به دنیا نیومده بودم با بابا و خاله و دایی میرفتن حیاط و کمی هم از این وسایل بی خطر میخریدن و بازی میکردن و .... ولی هیچ وقت چیزهایی استفاده نمیکردن که کسی اذیت شه و مامان داشت تعریف میکرد : که قدیم ترها که کوچولو بوده خیلی بیشتر خوش میگذشته آتیش روشن میکردن و از رو آتیش میپریدن و قاشق زنی و آجیل خوردن و.... خلاصه کلی خوش گذروندن و خندیدن ولی مامان میگه : من الان چهارشنبه سوری رو دوست ندارم و اگه اوضاع همینجوری بمونه میترسه وقتی من بزرگتر بشم من رو ببرند تو کوچه برا تماشا بگذریم ............. خلاصه شب بهمون خيلي خوش گذشت و آجیل و تخمه و شیرینی و میوه خوردیم و من هم کلی ذوق میکردم که یه میز شلوغ و پر از خوراکی پیدا کردم و همه خیارها رو یه گاز زده بودم مامان بزرگ هم مثل هميشه ميگفت: بزارين بازي شو بکنه ، جمع ميکنيم اشکال نداره!از همه مهم تر که بازهم کادو گرفتم و خاله جون یه کتاب خوشگل بهم داد که کلی از عکساش خوشم اومد و خاله برام میخوند و من عکساشو میدیم و ورق میزدم و دایی جون هم یه عروسک خوشگل به من هدیه داد و مامان هم یه سری قاشق بهم کادو داد
اینجا هم مامان یه فشفشه آورده بود و روشن کردیم
عسل : اين ديگه چيه؟؟؟ اين از همونا نيست که رو کيک تولدم گذاشتين و اون موقع هم کلي خوشحال شدم
عسل: الان منم مثل مامان ميشم ها که تو کوچه ترسيده بودا !
عسل: اينم تموم نميشه ها! هي داره بلند تر ميشه
اينجا هم که طبق معمول ژست گرفتم با کادوهام و يه عالمه خوراکي
خوب ديگه عکس انداختن کافيه من ميخوام کتاب بخونم :
بعد هم شام خورديم و آخر شب هم خداحافظي کرديم و اومديم خونه انقدر بازي کرده بودم که تو ماشين خوابم برد