عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

عسل بانو

مسابقه (( بابايي دوست دارم))

بابا جونم ميدونم خيلي دوستم داري بابا جونم ميدوني خيلي دوست دارم الان دوستت دارم رو با نگام  بهت ميگم و با حرکات بانمکم   و آرزو ميکنم 120 سال زنده باشي تا تو هرسالش که بزرگتر ميشم  بگم:   بابا جون دوست دارم     ...
16 خرداد 1391

روز پدر مبارک

بابا جونم بدو بدو دارم ميام تا يه چيزي بهت بگم راستي از رو درخت هم گيلاس چيدم و گوشواره کردم به گوشام   اين گل رو ميخوام بابايي بدم بهت و با خوشحالي بگم : بابا جون روزت مبارک و اين روز رو به بابا بزرگ هاي مهربونم هم تبريک ميگم   و روز پدر به همه بابا هاي مهربون دنيا مبارک  انشالا هميشه بابا ها خوشحال باشن و خندون   ...
16 خرداد 1391

تولد

  امروز ١٢ اردیبهشت تولد خاله جونم هست  و من خیلی خوشحالم  خاله جون تولدت مبارک  دیشب با مامان و بابا رفتیم تولد خاله و کلی به من خوش گذشت  مامان هم لباس خالدار قرمزم رو تنم کرد که خاله جون قبل تولدم برام دوخته بود و تو کمد لباسام منتظر قد کشیدن من بود و حالا اندازم شده  خاله جون یه دونه هم از همین پارچه برا خودش هم لباس دوخته بود که اونم همون لباسش رو پوشید وخلاصه دوتایی دوقلو شده بودیم  منم که چسب خاله  کلی هم دیروز نانای نانای کردم همه دست میزدن و منم نیم ساعتی مجلس رو براشون گرم کردم ولی تا حالا انقدر نانای نانای نکرده بودما مامان هم کلی ازم فیلم گرفت  بعد هم کیک بریدیم و شمع فوت کردیم و کادو باز کردیم  و تولد خاله رو تب...
16 ارديبهشت 1391

سفر به قم

١٨ فروردين به همراه مامان و بابا و ماماني اينا رفتيم قم  البته تو عيد ميخواستيم بريم ولي به خاطر شلوغي جاده ها نرفتيم  اين اولين باري بود که من قم ميرفتم   صبح ساعت 10 رفتيم و 9 شب برگشتيم  رفتني من خيلي خوشحال بودم و تو ماشين کلي شلوغ کاري کردم وهوا هم که نگو؟؟؟!!!!  انقدر گرم بود واااااي کباب شديم ! مامان هم که برا احتياط برا من کلي لباس گرم برداشته بود  حرم هم رفتيم و زيارت کرديم  نماز رو هم حرم خونديم و اونجا کلي ني ني بود و من کلي دوست پيدا کردم و کلي ذوق زده شده بودم  عصر هم برگشتيم به سمت تهران  البته قبلش رستوران آفتاب مهتاب توقف کرديم و ناهار مفصلي خورديم  و بعد کمي ا...
5 ارديبهشت 1391

بابا آرایشگر میشود!

یه خاطره جامونده از سال ٩٠ تعریف کنم خیلی مزه میده  موهای من کلی بلند شده بود و چتری هام میریخت تو چشمام ! گل سر هم که معمولا نمیزارم مامان به سرم بزنه و متوجه بشم حتما درش میارم خلاصه مامان کلی تحقیقات کرد و چند تا آرایشگاه مخصوص کودک پیدا کرد تا من رو ببرند اونجا  بعد هم دوباره تحقیقات کرد و متوجه شد در سن من بهتره ببرن منو آرایشگاه مردونه تا تند و سریع و حرفه ای موهای منو کوتاه کنند  بابا هم زنگ زد به آرایشگرش و اونم گفت: چون آخر سال هست تو هفته بیارینش که سرم خلوت باشه  و البته در هفته هم فرصت نشد چون بابا همش سرکار بود و فرصت نشد   بعد یهو چشممون رو باز کردیم و دیدیم شب عیده و من موهامو کوتاه نکردم ...
27 فروردين 1391

سیزده بدر سال 91

روز ١٣ فروردین هم رفتیم ١٣ به در  این دومین ١٣ به در من بود و کلی بهم خوش گذشت  مامانی هم مثل هرسال ناهار درست کرده بود و رفتیم پارک محل خودمون و کلی خوردیم  بعد هم نشستیم و صحبت کردیم و من هم خوابم میومد و خوابیدم چه کیفی داد خوابیدن تو فضای باز  عصر هم که پاشدم اول یه کمی خوردم و بعد که انرژی گرفتم شروع به شلوغ کاری کردم و البته کلی شیرین کاری  بعد هم کمی در پارک قدم زدیم و من هم یه کمی وسابل بازی البته با کمک مامان و خاله سوار شدم و کلی هم نی نی اونجا بود که من خیلی دوسشون داشتم و نازشون میکردم و البته اکثرا از من بزرگتر بودن  بعد هم سبزه گره زدیم   و بستنی خوردیم و اومدیم خونه  از ...
27 فروردين 1391

عسل در سرزمين عجايب

يه روز هم تو تعطيلات عيد مامان نقشه کشيد تا بريم سرزمين عجايب  بابا هم ميگفت عسل خودش عجايبه !!  خلاصه مامان بزرگ و خاله رو هم برداشتيم و رفتيم به سرزمين عجايب   وارد که شديم من کلي با تعجب به اطراف نگاه ميکردم  و همه چي برام جالب و جديد بود و اصلا چيزي نميگفتم و سر و صدا هم خيلي زياد بود ما هم يه چرخي زديم و من کم کم با محيط آشنا شدم و ديگه دوست داشتم خودم راه برم و  همه چي رو نشون بدم و بگم: اين چيه؟؟!  تازه کلي هم بچه اونجا بود که من کلي ذوق ميکردم  مامان اينا هم ميگشتن تا يه بازي مناسب سن من پيدا کنند  يه زمين بازي و استخر توپ هم بود که خانوم مسول اونجا گفت که بايد حداقل...
14 فروردين 1391

عسلی در عید نوروز 91

اولین روز عید سال تحویل ٨:٤٤ دقیقه بود و ما نیم ساعت قبل بیدار شدیم و لباس تازه پوشیدیم و کنار هفت سین نشستیم و عکس انداختیم  و سال نو رو به هم تبریک گفتیم  این دومین نوروز من هست  بعد حاضر شدیم تا بریم عید دیدنی  ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ اینا ( مامان مامان ) و اینجا من دارم خودم بدو بدو میرم تا سال نورو تبریک بگم   بعد رفتيم داخل و روبوسي کرديم  و سال نو رو به هم تبريک گفتيم  و مامان کلي تلاش کرد از من عکس بندازه ولي مگه من ميزارم  من اصلا دوست ندارم يه جا بند شم و هر چي مامان تلاش کرد من وايستم و يه عکس از من بندازه نشد و تو همه عکس ها من دارم ميدوم   ...
14 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد