عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

عسل بانو

شیرین کاری از نوع عسلی

وقتی آروم نشستم و تلویزیون میبینم آروم که چه عرض کنم  یه جا بند نمیشم که هی با صندلی میپرم بالا و پایین به خصوص وقتی متوجه بشم مامان میخواد ازم عکس بگیره  آخه معمولا وقتی دوربین میبینم حرکاتم چند برابر میشه اینم نتیجه اش و شکار لحظه ها یه روزم تو اتاقم بازی میکردم مامان هم تو آشپزخونه بود بعد شنید که من دارم با صدای بلند میگم برو برو برو !  بعد اومد دید دارم با دستم اشاره میکنم و دنبال یه چیزیم و میگم برو . مامان هم شده بود این شکلی  بعد مامان متوجه مگس بزرگی شد که تو اتاقمه و من دنبالش کرده بودم و با اشاره دست میگفتم برو و به پنجره اشاره میکردم  تا مامان رو دیدم گفتم:  وی...
7 بهمن 1391

سال نو میلادی (۲۰۱۳)

سال نو میلادی مبارک برای همه نی نی ها و کوچولوها و بزرگهایی که  عیدشون هست و جشن میگیرن سال نو میلادی تو زمستونه و معمولا برف میاد  درخت کریسمس رو با دونه برف و ستاره و قلب و چراغهای رنگی و ... تزیین میکنند و بابانوئل کادو میاره برا بچه ها اینم یه عکس خوشگل برفی و کریسمسی     ...
12 دی 1391

تولد بابا و دایی

سوم دی هم تولد بابا و دایی بود  آخه بابا و دایی تاریخ تولدشون تو یه روزه  ما هم شب کیک خریدیم و رفتیم خونه مامانی اینا تا اونجا هم برای بابا هم دایی تولد بگیریم  منم کلی ذوق کردم بازی کردم  کیک رو هم مثل همیشه دوست داشتم دست بزنم بهش  راستی نمیدونم چرا کیکشون شمع نداشت تا من فوت کنم  انشالا دفعه بعد باید سن هر دوشون رو جمع بزنیم و به عددش شمع بگیریم بابا و دایی تولدتون مبارک بعد هم کادو دادیم و کادو گرفتیم و خلاصه کیک خوردیم و دست زدیم و تولد مبارک گفتیم  منم یه لیوان به بابا کادو دادم که عکس خودم و بابا روش بود     ...
10 دی 1391

22 ماهگی عسل و یلدا 1391

یلدا مبارک امسال دومین یلدای من بود  یه جورایی هم سومین یلدا  چه جوری سومی؟  خوب معلومه دیگه یلدا ۸۹ دو ماه مونده بود تا تولدم  در نتیجه یه جورایی حضور داشتم  امروز ۲۲ ماهه هم شدم و کلی بزرگتر شب رفتیم خونه مامانی اینا و مامانی هم برام کادو داد و من با ذوق و شوق شروع به باز کردنش کردم و دیدم یه شنل قرمز خیلی خوشگل کفشدوزکی با یه کلاه قرمز هست که مامانی خودش برام بافته و قراره بشیم مامان بزرگ و شنل قرمزی که قصه مورد علاقه من و مامانیه و همیشه میریم خونشون برام تعریف میکنه  مرسی مامانی خیلی خوشگله و میدونین که منم عشق لباس  تازه از یه چیزی خوشم بیاد دیگه درش هم نمیارم ...
2 دی 1391

تولد مامان

امروز تولد مامانه  مامان تولدت مبارک  بعدا با مامان میایم و از ماجراهای امروزمون مینویسیم ...
28 آذر 1391

اولین برف سال 91

امروز ٢٥ آذر عصر با مامان رفتیم بیرون تا کمی برف بازی کنم  خیلی ذوق زده شدم از دیدن برفها  البته صبح از پنجره برف رو تماشا کرده بودم و کلی گفته بودم این چیه؟  البته  پارسال هم برف دیده بودم و بازی کرده بودم ولی خوب امسال بزرگتر شدم و بیشتر ذوق کردم این اولین برف امسال بود که از شب قبل شروع به باریدن کرد و امروز هم تو یه ساعت هایی بارید و هوا کلی سرد بود . مامان هم عصر کلی لباس تنم کرد و رفتیم برف بازی انقدر تو برفها پریدم ، شیرجه زدم، رو برفا دراز کشیدم! و گلوله برفی درست کردم  که نگو!!!!  مامان هم متعجب شده بود از این همه هنرنمایی های من خلاصه کلی شلوغ ب...
25 آذر 1391

عسل و مسافرت شمال-چمستان(3)

خلاصه بعد داستان بع بعی ها سوار ماشین شدیم ومنم تو راه کمی خوابیدم  و خستگیم دررفت  بعد که بیدارشدم دیدم وسط یه جاده درختی و قشنگیم که اسمش لاویج بود و خیلی زیبا بود و کلی عکس انداختیم بعد هم برگشتیم  و اومدیم سمت اول جاده که جا برای نشستن و راه رفتن بود و اونجا کلی بازی کردیم.  بابا هم با همکاری مامان و خاله مامان کباب درست کردن و من هم حسابی گرسنه بودم و نوش جان کردم  چون روز قبل خوب غذا نخورده بودم! و امروز گرسنه بودم و مامان هم خوشحال شد که من غذامو با اشتها خوردم    اونجا کلی وسایل بازی تاب وسرسره بود که بارون اومده بود و خیس بودن. ولی من اصرار داشتم سوار شم ...
11 آذر 1391

عسل و مسافرت شمال-چمستان (2)

یه روز هم تصمیم گرفتیم بریم سمت جاده لاویج که یکی از زیباترین جاده های شمالی هست و  واقعا هم زیبا بود   مخصوصا در فصل زیبای ‍اییز و رنگ های طلایی و نارنجی و سبز   تازه از ویلا دراومده بودیم که یه گله بع بعی دیدیم و منم ذوق کردم و بابا نگه داشت تا من برم ‍یش بع بعی ها  خلاصه کلی ذوق کردم و همچین بدو بدو رفتم سمتشون که مامان هنوز فرصت نکرده بود دوربین دربیاره  یهو مامان دید من وسط بع بعی هام! و همون موقع بود که دیدیم همه بع بعی ها دارند از یه طرف دیگه فرار میکنند و رفتن یه سمت دیگه!!!   ندیده بودیم بع بعی هم انقدر ترسو باشه!!! ‍چرا ما میریم سمت اینا  فرار میکنن؟؟؟ ...
11 آذر 1391

عسل و مسافرت شمال -چمستان (۱)

چند روزی من و مامان و بابا و خاله مامان و ببسی (بنفشه دخترخاله مامان که به اونم میگم ببسی) رفتیم شمال  سفر خوبی بود خداروشکر و من کلی بازی کردم و خیلی بهم خوش گذشت ببسی هم خیلی با من بازی کرد و منم کلی شیطونی کردم جایی که رفته بودیم اسمش چمستان بود و خیلی آب و هوا و طبیعت خوبی داشت و مامان هم خوشحال بود که من در طبیعتم  هوا هم خیلی سرد نبود ! صبح ها از بیرون ویلا صدای بع بعی ها و ما (گاو) و مرغ و خروس میومد و من کلی ذوق میکردم و دوست داشتم ببینمشون. بابا هم منو میبرد بیرون و یه روز یه گاو بزرگ رو از نزدیک دیدم و از اونجایی که خیلی مهربونم میخواستم بوسش کنم  بابا هم کلی خندید و گفت آخه عسلی گاو رو بوس نمیکنن ک...
11 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد