عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره

عسل بانو

عسل و بازی با عروسک ها

خوب شیرم و خوردم  خوابمو کردم حالا وقت بازیه خوب خرگوشی میای بازی؟ خوب بيا تاب تاب خمير .... بازي کنيم حالا خرگوشيمو بزارم سرجاش با زنبوري جونم بازي کنم خوب زنبوري جونم آقا خرسي رو نديدي ؟ سلام خرسي جونم اومدي؟!  بيا بازي مامان تو هم بيا بازي خوش ميگذره ها حالا يه کشتي بگيريم با خرسي  من بايد موفق شم امان از دست اين مامان  تو هر شرايطي وايستاده داره از من عکس ميگيره ...
4 مهر 1390

عسل هفت ماهه

٣٠ شهریور من هفت ماهه شدم  کلی بزرگ شدم و کارای جدید یاد گرفتم  دیگه میتونم راحت بشینم و با اسباب بازی هام که دورمه بازی کنم و یه مدتی مشغول باشم  تازه انتخاب هم میکنم مثلا از بعضی وسایلام خوشم نمیاد دست نمیزنم و بعضیاشونو که خیلی دوست دارم میخورم  جغجغه خیلی دوست دارم  به عروسک دارم که اسمشو گذاشتیم کله !!! اون رو هم خیلی دوست دارم مخصوصا صداشو  یه زرافه هم دارم که همیشه دمشو میخورم  به عروسک های نرمی هم که دست و پاشون تکون بخوره علاقمند هستم   وقتی میشینم مامان دورم یه عالمه بالش میچینه تا احتمالا اگه سقوط آزاد کنم دردم نیاد  وقتی هم خسته شم از نشستن دراز میکشم و غلت میزنم &...
4 مهر 1390

اولين مسافرت عسل خانوم

روز پنج شنبه 24 شهريور من و مامان و بابا و مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي و خاله رفتيم شمال  اين اولين مسافرت من بود و من خيلي خوشحال بودم  البته يه بار هم وقتي يه مرواريد کوچولو تو دل مامانم بودم با مامان و بابا رفته بوديم شمال  و مامان برام توضيح ميداد که چقدر دريا و طبيعت خدا زيباست  و اين بار خودم هم ميديدم و مامان اسم منو تو اين سفر گذاشته بود (( دختر دريايي من))  و من هم حسابي خوشحال بودم و اصلا خسته نشدم  آخه همه نگران بودند که من تو راه کلافه نشم  و من هم خداروشکر خوب بودم و اصلا اذيت نکردم   و همش تو راه واسه خودم آواز ميخوندم و ب ب ب ب ب و م م م م م  ميگفتم که کلي همه ذوق...
29 شهريور 1390

عسل و روروک

چند وقتيه مامان من رو سوار روروک ميکنه و من خيلي خوشم اومده  با دکمه هاش بازي ميکنم  که آهنگ ميزنه و من ذوق ميکنم و تند و تند صداي آهنک رو در ميارم  تازه اينجوري کشف کردم که اين پاهاي کوچولوم غير از اين که با دست بگيرمشون و بازي کنم کاربرداي ديگه هم داره   اينم يکي از ژستهاي مورد علاقم هست که خيلي هم طرفدار داره  البته مامان مي گه حتما لثه هام ميخواره و ميخواد مرواريداي کوچولوم در بياد اما وقتي حوصلم سر بره ديگه هيچي جلودارم نيست و فقط و فقط بغل   و بعد هم شير     و به ندرت لالا ...
14 شهريور 1390

نشستن عسل

چند وقتيه دارم تلاش ميکنم بشينم  هر وقت شير ميخوردم خودم رو بلند ميکردم  يا در حالت خوابيده زياد دوست نداشتم باشم  يه مدتيم بود که تو حالت نشسته خودم رو جلو ميدادم و دوست نداشتم به جايي تکيه بدم  تا اينکه ديروز که با مامان و خاله و دخترخاله مامان رفتيم گردش همش تو کالسکه خودمو جلو مياوردمو و اصلا تکيه نميدادم  بعد مامان من رو نشوند و من چند ثانيه اي راحت نشستم و کلي همگي ذوق کرديم شب هم خودم دوست داشتم بشينم   مامان و بابا هم منو نشوندن و من کلي هنرنمايي کردم  و چند ثانيه اي نشستم و دوباره کلي ذوق کرديم خوب من که گفته بودم دارم بزرگ ميشم ميخوام بخورم، بشينم، روروک سوار...
13 شهريور 1390

تو خودت شکلاتي ، آبنباتي ....عسلي

معمولاهر وقت بقيه مشغول خوردن باشند من هم دوست دارم بخورم  يکي نيست بگه بابا جان من هم بزرگ شدم دوست دارم از خوراکي هاي شما بخورم يا به من هم بدين يا خودم از خودم پذيرايي ميکنم ...
13 شهريور 1390

کيک تولد شش ماهگي

شب عيد فطر بابا بزرگ مهربونم يه کيک برام خريد و روش هم نوشته بود عسل شش ماهه موقع عکس انداختن هم من همش دستمو ميکردم تو کيک و مامان کلي زحمت کشيد تا تونست از من يه عکس بندازه  خاله و دايي جونم هم همش مواظب بودند تا من کلا خودمو با صورت داخل کيک نندازم خلاصه اين اولين عيد فطر من در اين دنيا بود  البته پارسال هم يه جورايي بودما هههههههه  همه عيد رو به هم تبريک گفتن و آرزوي قبولي نماز و روزه ها عيدي هم از مامان بزرگ و بابا بزرگ گرفتم   ...
13 شهريور 1390

عسل و حمام

من عاشق حموم و آب بازيم و کلي تو حموم ذوق ميکنم  و هر وقت آب سمتم مياد با دستام تلاش ميکنم بگيرمش  هههههههههههههه    روز جمعه هم رفتيم حموم و کلي آب بازي کردم  و حسابي بهم خوش گذشت  آخه امروز برا اولين بار مامان توري وان من رو برداشت و من تو وان نشستم و کلي آب بازي کرديم   وبعد حموم شير خوردم و چون خسته بودم خوابم برد اينم چند تا از عکسام که از حموم دراومدم و کلي خسته و خواب آلو بودم     ...
7 شهريور 1390

واکسن شش ماهگي

روز پنج شنبه سوم شهريور صبح با مامان و بابا رفتيم بهداشت تا واکسن بزنم  منتظر شديم تا نوبتمون بشه  اتفاقا چند تا ني ني  هم سن من اونجا با مامان و باباهاشون منتظر بودن  و قبل واکسن کلي سرمون مشغول شد و من باز از ديدن چند تا ني ني کلي ذوق کردم و همش ميخواستم برم سمتشون  و ميخنديدم  نوبتمون که شد رفتيم تو و قد و وزن منو گرفتن  و همه چي خوب بود  بعد رفتيم تا واکسن بزنم و من هم خوشحال و خندون  خلاصه بابا پاهامو گفت و مامان هم اين شکلي شده بود  من هم که هي ميخواستم غلت بزنم که اول يه قطره دادن و من با اشتها خوردم  و يهو واکسن رو خانوم بهيار که به من زد بعد چند ثانيه سکوت اين...
7 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد