اولين مسافرت عسل خانوم
روز پنج شنبه 24 شهريور من و مامان و بابا و مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي و خاله رفتيم شمال اين اولين مسافرت من بود و من خيلي خوشحال بودم البته يه بار هم وقتي يه مرواريد کوچولو تو دل مامانم بودم با مامان و بابا رفته بوديم شمال و مامان برام توضيح ميداد که چقدر دريا و طبيعت خدا زيباست و اين بار خودم هم ميديدم و مامان اسم منو تو اين سفر گذاشته بود (( دختر دريايي من)) و من هم حسابي خوشحال بودم و اصلا خسته نشدم آخه همه نگران بودند که من تو راه کلافه نشم و من هم خداروشکر خوب بودم و اصلا اذيت نکردم و همش تو راه واسه خودم آواز ميخوندم و ب ب ب ب ب و م م م م م ميگفتم که کلي همه ذوق ميکردن
من خيلي چيزاي خوب و زيبايي ديدم و دوست دارم خيلي زياد به مسافرت برم
اولين بار که دريا رو ديدم کلي متعجب بودم و با تعجب به دريا نگاه ميکردم يه بار هم مامان پاهامو به آب دريا زد و من ميديدم آب به سمت ما مياد و برميگرده که مامان برام توضيح داد که اينها موج دريا هستند و من هم با اومدن موج ها به سمت خودم و با برخوردشون به پاهام کلي ميخنديدم
اينجا هم دارم با تعجب يه دريا نگاه ميکنم
اينجا هم با دايي جونم داريم به دريا نگاه ميکنيم راستي دايي جونم هم در بغل کردن من و مخصوصا حرکت با آغوشي خيلي کمک کرد مرسي دايي جون
اينجا هم بغل بابا مهربونم هستم که باز منو برده اون بالاها
يه جاده جنگلي خيلي خوشگل هم رفتيم که اينجا دارم با مامان در مورد اين جاده گفتگو ميکنم
اينجا هم افتادم وسط گلها