عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

عسل بانو

یه روز پرکار و مفید

۸۹/۱۰/۷  با مامان و بابا رفتیم سونوگرافی . آخه مامان همش شاکی بودکه من تکونام کمه و دکتر برا اطمینان سونو داد و خداروشکر چیزی نبود  و امروز هم بابا مرخصی گرفت و من و مامان برد و کلی هم ذوق کرده بود چون اولین بار بود که منو میدید و صدای قلبم رو هم که شنید خیلی خوشحال شده بود  چه بابای خوبی دارم که انقدر ذوق میکنه عصر هم با مامان و بابا و مامان بزرگ رفتیم و بالاخره بعد کلی گشتن یه تخت و کمد خوشگل واسه اتاق من سفارش دادیم و واقعا دیگه خیال همه راحت شد و همه خوشحال بودن که بالاخره موفق شدند  از بس که تو این یه ماه همه جارو گشته بودیم و موفق به خرید نشده بودیم. خداروشکر که موفق شدیم و خرید خیلی خوبی کردیم ...
24 بهمن 1389

مسافرت های من وقتی تو دل مامان بودم

اولین سفری که ما رفتیم۱۰/۴/۸۹ به همدان بود و با مامان و بابا و بابابزرگ و خاله جون و دایی جون رفتیم اون موقع من خیلی کوچولو بودم و مامان هنوز مطمئن نبود که من وروجک تو دلشم ولی خیلی دوست داشت که اینطور باشه و این طور هم بود  خیلی خوش گذشت و واقعا جای تماشایی بود و در دو روز که آنجا بودیم خیلی جاهی تاریخی و زیبایی دیدیم و قشنگ ترین اونها غارعلیصدر بود که بزرگترین غار آبی جهان هست و به قول مامان که میگه: ما باید تمام ایران را ببینیم تا همیشه یادمان باشد چه سرزمین با اصالتی داریم  مامان یه عکس قشنگ به عنوان نمونه از غارعلیصدر میزاره  ۸۹/۸/۲۵ هم با مامان و بابا رفتیم شمال. بابا هم حسابی م...
16 بهمن 1389

اولین خریدسیسمونی

امروز ۱۴/۸/۸۹ است و من با مامان و بابا رفتیم  تا برای من لباس بخریم   این اولین خرید من بود و مامان و بابا کلی ذوق داشتن رفتیم یه فروشگاه بزرگ تو میرداماد که یه طبقش پر از لباس نی نی بود و انقدر خوشمل و بامزه بودن که مامان و بابا دوست داشتن همشو بخرن    خلاصه کلی لباس خریدیم و اومدیم خونه شب مامان و بابا هی با لباسا بازی میکردن و قند تو دلشون آب شده بود   مامان عکس چند تا از لباسارو که اون روز خریدن میزاره و این شروع خرید های من بود و تا آخر دی ماه خدارو شکر همه خریدارو کردیم   و دیگه حسابی خسته شدیم مخصوصا مامان که من هم تو دلش بودم و حسابی خسته میش...
13 بهمن 1389

جشن کوچولو سه نفره

امروز ۳۰/۷/۸۹ است و سالگرد عقد مامان و بابا  مامان و بابا خیلی ذوق داشتن که امسال من هم در این روز مهم و خاطره انگیز زندگیشون هستم (البته تو دل مامان ) و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شاکر بودند   مامان و بابا: ((انشاءا... به سلامتی به دنیا بیای و سال بعد در همین مناسبت و همین طور لحظه لحظه های زندگی به سلامتی و شادی در کنار هم باشیم )) مامان هم سالاد الویه (البته کم نمک ) درست کرد و سه تایی به پارک ملت رفتیم و کلی نشستیم و خوش گذروندیم و غروب برگشتیم   ...
11 بهمن 1389

روزهای سخت مامان

روز ۲۰/۷/۸۹ بود که مامان حاضر شد و به کلاسش رفت. بعد هم رفت  کمی گشت و گذار واسه خودش. آخه از اواسط این ماه مامان دیگه سرکار نرفت تا بیشتر به من برسه و خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد  واسه همین یه کم حالش بهتره و دوست داره بریم با خیال راحت پیاده روی. غروب که مامان برگشت خونه یه کم حالش بد بود و دستش درد میکرد و کلی هم پف کرده بود مخصوصا انگشتاش  دیگه نصف شب انقدر درد داشت که دادش دراومد و با بابا رفتن اورژانس آزمایش داد و گفت چیزی نیست مامان با گریه اومد خونه  و بابا تا صبح با مامان بیدار بودو دستشو گرم میکرد ولی فایده نداشت و صبح بابا سر کار نرفت مامان بزرگ را برداشتیم و رفتیم دکتر مامان. فشارشو گرفت و گفت بالاست و بای...
11 بهمن 1389

عسل ما

روز ۱۳/۷/۸۹ با مامان بزرگ و مامان رفتیم دکتر برای سونوگرافی. خانم دکتر گفتند  مامان بزرگ را هم بگن بیان تو. خلاصه مامان و مامان بزرگ که کلی ذوق داشتن و خانم دکتر هم با حوصله همه قسمت های بدن منو نشون میداد صورت و دست و پا و ..... و بعد چند دقیقه یه خبر خیلی خیلی خوووووووووب داد و گفت نی نی یه دختر خانومه خوشگله  مامان و مامان بزرگ کلی ذوق کردن و خبر قند عسل بودن منو اطلاع رسانی کردند. مامان که فوری به بابا زنگ زد و خبر داد که بابا هم کلی ذوق کرد و خیلی خوشحال شد. به خاله جون و بقیه هم خبر دادیم ظهر هم مامان انقدر خوشحال بود که خستگی و بی حالیهاش یادش رفت و کمی با مامان بزرگ خریدکردن و مامان کاموا سفید خوشگل واسه من خرید تا یه...
11 بهمن 1389

زیباترین ملودی

امروز شنبه ۳۰/۵/۸۹ است. امروز مامان وقت دکتر داشت و حسابی هم این چند روز سرما خورده بود و می ترسید دوا بخوره که یه وقت برای من بد نباشه. خلاصه عصری مامان با مامان بزرگ رفتند دکتر و دکتر گوشی گذاشت و مامان برای اولین بار صدای قلب منو شنید و خیلی ذوق کرده بود و به قول خودش کلی حالش با شنیدن صدای قلب من خوب شد   و مامان ومامان بزرگ کلی با ذوق وشوق و خنده اومدن خونه. و البته خانم دکتر به مامان گفت از این به بعد سرما خورده بودی مطب نیا چون برای مامانای دیگه و نی نی هاشون بده و برای معالجه دواهاتو بخور که خوب شی والا  مریضی  ضررش واسه نی نی از دوا بیشتره  و شب مامان واسه بابا هی از من و صدای قلبم میگفت و کلی دوتایی ذوق میکرد...
9 بهمن 1389

اولین روز ماه رمضان

امروز ۲۱/۵/۸۹ است و اولین روز ماه مبارک رمضان. مامان هم خیلی دوست داره روزه بگیره ولی چون امسال من تو دلشم همه بهش گفتن که ((روزه نگیر واسه نی نی خوب نیست)) مامان واسه احتیاط از دکتر هم پرسید اون هم گفت ((با این حالت تو این هوا میخوای روزه بگیری؟!)) . مامان هم به خاطر من امسال روزه نگرفت فقط دو روز اول رو یواشکی گرفت که اون هم حالش بد شد و دید که نمیشه هم روزه بگیره هم مواظب من باشه و هم سر کار بره   انشاءا..... از سال دیگه مامان میتونه روزه هاشو بگیره ...
9 بهمن 1389

ابلاغ خبر ورود من

امروز عصر ۲۹/۴/۸۹ من و مامان رفتیم خونه مامان بزرگ اینا و مامان این خبر خوش را به مامان بزرگ و خاله داد و اونا طفلکا انقدر ذوق کرده بودن که نمیدونستن گریه کنن (البته از خوشحالی) یا بخندن  و اولش باورشون نمیشد و فکر میکردن مامان داره باهاشون شوخی میکنه! و خلاصه مامان بزرگ و خاله جون اولین کسایی بودن که خبر ورود من براشون ابلاغ شد  وقرار شد به بابابزرگ و دایی جون هم بگیم که اونا هم کلی ذوق کردن    ...
9 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد