عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عسل بانو

روزهای سخت مامان

1389/11/11 11:39
نویسنده : مامان
507 بازدید
اشتراک گذاری

روز ۲۰/۷/۸۹ بود که مامان حاضر شد و به کلاسش رفت. بعد هم رفت  کمی گشت و گذار واسه خودش. آخه از اواسط این ماه مامان دیگه سرکار نرفت تا بیشتر به من برسه و خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد  واسه همین یه کم حالش بهتره و دوست داره بریم با خیال راحت پیاده روی. غروب که مامان برگشت خونه یه کم حالش بد بود و دستش درد میکرد و کلی هم پف کرده بود مخصوصا انگشتاش  دیگه نصف شب انقدر درد داشت که دادش دراومد و با بابا رفتن اورژانس آزمایش داد و گفت چیزی نیست مامان با گریه اومد خونه  و بابا تا صبح با مامان بیدار بودو دستشو گرم میکرد ولی فایده نداشت و صبح بابا سر کار نرفت مامان بزرگ را برداشتیم و رفتیم دکتر مامان. فشارشو گرفت و گفت بالاست و باید پایین بیاد. قرص فشار هم داد و برگشتیم خونه. مامان و بابا که نمیدونستن چی کار کنن و خدا مامان بزرگو خیر بده گفت دیگه نمک و چربی نخور و یه مدت واسه مامان غذاهای مفید و رژیمی درست کرد و خیلی هوای مارو داشت  تازه اون شب تولد مامان بزرگ بود  و رفتیم اونجا ولی مامان همش درد داشت و همه نگران بودند و مراقبت میکردند. تا دو روز بعد اصلا مامان نخوابید و فقط از زور درد گریه میکرد و حتی نمیتونست یه لیوان آب رو بلند کنه و کمک لازم داشت  از یه طرف هم نگران من بود. خلاصه درد کم کم آروم شد و شنبه هفته بعد که مامان دکتر رفت و گفت خداروشکر  فشارت پایین اومده و باید مراقب باشی  مامان هم تا آخر مراقب رژیمش بود که چیزای ضرر دار نخوره و اون درد خیلی وحشتناک دیگه به سراغش نیاد. چون اگه یه ذره چیزهای ضرر دار میخوردحالش به هم میخورد و یا زیر سینش شدید درد میکرد. و بابا هم یه دستگاه فشار خرید تا مامان فشارشو کنترل کنه   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد