روزهای سخت مامان
روز ۲۰/۷/۸۹ بود که مامان حاضر شد و به کلاسش رفت. بعد هم رفت کمی گشت و گذار واسه خودش. آخه از اواسط این ماه مامان دیگه سرکار نرفت تا بیشتر به من برسه و خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد واسه همین یه کم حالش بهتره و دوست داره بریم با خیال راحت پیاده روی. غروب که مامان برگشت خونه یه کم حالش بد بود و دستش درد میکرد و کلی هم پف کرده بود مخصوصا انگشتاش دیگه نصف شب انقدر درد داشت که دادش دراومد و با بابا رفتن اورژانس آزمایش داد و گفت چیزی نیست مامان با گریه اومد خونه و بابا تا صبح با مامان بیدار بودو دستشو گرم میکرد ولی فایده نداشت و صبح بابا سر کار نرفت مامان بزرگ را برداشتیم و رفتیم دکتر مامان. فشارشو گرفت و گفت بالاست و باید پایین بیاد. قرص فشار هم داد و برگشتیم خونه. مامان و بابا که نمیدونستن چی کار کنن و خدا مامان بزرگو خیر بده گفت دیگه نمک و چربی نخور و یه مدت واسه مامان غذاهای مفید و رژیمی درست کرد و خیلی هوای مارو داشت تازه اون شب تولد مامان بزرگ بود و رفتیم اونجا ولی مامان همش درد داشت و همه نگران بودند و مراقبت میکردند. تا دو روز بعد اصلا مامان نخوابید و فقط از زور درد گریه میکرد و حتی نمیتونست یه لیوان آب رو بلند کنه و کمک لازم داشت از یه طرف هم نگران من بود. خلاصه درد کم کم آروم شد و شنبه هفته بعد که مامان دکتر رفت و گفت خداروشکر فشارت پایین اومده و باید مراقب باشی مامان هم تا آخر مراقب رژیمش بود که چیزای ضرر دار نخوره و اون درد خیلی وحشتناک دیگه به سراغش نیاد. چون اگه یه ذره چیزهای ضرر دار میخوردحالش به هم میخورد و یا زیر سینش شدید درد میکرد. و بابا هم یه دستگاه فشار خرید تا مامان فشارشو کنترل کنه