عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

عسل بانو

پارک

٢٩ ارديبهشت هم با مامان و بابا رفتيم پارک نزديک خونه و من هم تو کالسکه ام بودم و کلي به همگيمون خوش گذشت البته من از اولش خوابم برد و هوا که کم کم داشت تاريک ميشد پاشدم    و کلي ذوق کردم که اومدم پارک ...
31 خرداد 1390

مهموني

١٥ اردیبهشت هم حاضر و آماده نشسته بودم تا مامان و بابا هم بیان و بریم مهمونی ...
31 خرداد 1390

واکسن دو ماهگی

٣ اردیبهشت با مامان و بابا رفتیم دکتر برای ویزیت ماهیانه و زدن واکسن   اول دکتر وزنم کرد و گفت ٧٠٠/٤ وزن دارم و خواست واکسن بزنه که مامان دلش نیومد ببینه و رفت بیرون اتاق  و بابایی پاهامو نگه داشت و آقای دکتر هم دوآمپول جانانه زدند و آمپول ها همان و صدای گریه من همانا  مامان هم به دو پرید تو اتاق و منو بغل کرد  و من هم آروم شدم  بعد رفتیم خونه مامان بزرگ و من آروم بودم و تب نداشتم و کلی هم خندیدم و بعد خوابیدم  این آرامش قبل طوفان بود  ساعت ٣ با گریه شدید پاشدم و تا ٩ شب جیغ زدم و فقط باید توبغل نگه میداشتن تا آروم شم آخه پاهایه کوچولوم درد میکرد و اصلا آروم نمیشد مامان هم دیگه گریه میکرد و حسا...
28 خرداد 1390

جشن تولد دو ماهگی

٣٠ فروردین من ٢ ماهه شدم و مامان و بابا یه جشن کوچولو واسه دوماهگی من گرفتن  کیک خامه ای خوشمزه هم گرفتن و نوش جان کردن و مامان و بابا به جای من هم خوردند  و گفتن ایشالا بزرگ که شدی با هم نوش جان میکنیم  خوشمل کوچولو مامان         ...
28 خرداد 1390

40 روزگی عسل بانو

١١ فروردین من ٤٠ روزه شدم و دیگه واسه خودم کلی خانوم شدم  میگن دیگه من از این به بعد خوابم منظم میشه  حالا ببینیم چی میشه  بابا هم کیک خرید و جشن گرفتیم و مامان و بابا دستها و پاهامو برای یادگاری تو یه قاب که خریده بودن قالب زدن  به مامان میگم بعدا عکسشو بزاره    ...
28 خرداد 1390

روز پدر مبارک

  عسل: بابا جونم روزت مبارک انشاا... همیشه سلامت و شاد در کنار هم باشیم مامان: روز مرد رو تبریک میگم خیلی زیاد به خصوص که امسال اولین سالی است که بابا شدی مبارکه   و تبریک به مناسبت ولادت امام علی (ع)   ...
26 خرداد 1390

اولین نوروز عسل

سال ١٣٩٠ اولین نوروز زندگی من بود و هم اینکه ١ ماهه شدم و مامان و بابا کلی ذوق داشتن     لحظه سال تحویل ( ساعت ٢ و ٥٠ دقیقه) هم که موقع شیر خوردن من بود و بیدار بودم و مامان از این بابت خیلی خوشحال بود چون دوست داشت تو اولین نوروزی که با هم هستیم من بیدار باشم خلاصه لباس عیدامو مامان و بابا تنم کردند و نشستیم تا سال تحویل شد و کلی هم عکس گرفتیم  هم به مناسبت نوروز و هم جشن ١ ماهگی من (به قول مامان و بابا انشاا... جشن تولد ١٢٠ سالگیت عسل خانوم)   صبح هم مامان و بابا منو حموم کردن          و بعد رفتیم عید دیدنی که خیلی خوش گذشت و اولین مهمونی بود که میرفتم و کلی عید...
14 ارديبهشت 1390

دومین روز زندگی عسل و آمدن به خانه

      امروز یعنی ١ اسفند ١٣٨٩ روز یک شنبه من و مامان از بیمارستان مرخص شدیم و ساعت ٤ رسیدیم خونه. مامان و بابا و مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها و خاله جون و دایی جون و ...  کلی ذوق داشتن که من دارم میام خونه  بابابزرگ (بابای مامان) هم از قبل تو حیاط خونه منتظر بودند تا به محض ورود ما گوسفندی رو که سفارش داده بودند رو بده قربانی کنند . دکتر من هم امروز دیر اومده بود و کلی معطل شدیم تا مرخص شویم و بابا بزرگ بنده خدا کلی معطل شدند تا ما رسیدیم من با مامان بزرگ (مامان مامان) عقب نشسته بودیم و مامان و بابا جلو. خلاصه خدارو شکر به سلامت و با سلام و صلوات رسیدیم و دایی جون هم ا...
12 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد