بي خوابي ديروز من
ديروز من 8:30 صبح پاشدم و مامان هم اين دفعه از زود پاشدن من خوشحال شد چون مهمون داشت و خواب مونده بود خلاصه پاشديم و مامان کاراش و کرد و من هم کارهاي خودم رو ميکردم بازي و از درو ديوار بالا رفتن رو ميگم خلاصه مهمون هاي مامان ظهر اومدن و به من هم خيلي خوش گذشت و حسابي هيجان زده بودم و برا همين عصر هرکاري مامان کرد من نخوابيدم شب هم بابا اومد و مامان ميگفت: آخه من موندم اين دختر چرا نميخوابه !!!! آخه از صبح تا الان بيداره! ولي خوب من کلي انرژي دارم و تازه داشتم با انرژي بازي هامو ميکردمشب موقع خواب مامان هرکاري بلد بود کرد تا من بخوابم ولي موفق نشد ! مثلا من رو روپاش انداخت نشد، راه برد نشد، همه خونه رو تاريک تاريک کرد ولي من شاد و شنگول داشتم بازي ميکردم ولي اينم بگما خواب زده بود به سرم و گاهي هم گريه ميکردم ولي خوب چي کار کنم خوابم نميبرد. بعد مامان چراغ ها رو خاموش کرد و من رو به زور خوابوند و من شروع به گريه کردم اينحا بابا بود که وارد عمل شدو اومد کنار من خوابيد و با صداي بلند شروع کرد به بوق زدن !!!! ( اين از اصوات معروف بابا هست) بعد من يهو آروم شدم و گوش کردم بعد دوباره بابا بوق زد و من هم ميکفتم آآآ و همينطور تکرار کرديم و صداي من آروم تر ميشد تا اينکه من آروم آروم خوابم برد
مامان هم گفت آفرين بابا موفق شدي و بابا هم گفت: آره کاش زودتر بوق ميزدم