هشت ماهه شدم
امروز 30 مهر من هشت ماهه شدم کاراي جديدي هم ياد گرفتم ديگه تو روروک راحت اين ور و اون ور ميرم و مامان و بابا هرجا باشن تندي خودمو بهشون ميرسونم البته اگه مانعي جلوم باشه انقدر شيرين کاري ميکنم تا مامان و بابا بيان سراغممامان هم صبح ها يه کوچولو زرده تخم مرغ بهم ميده که من خيلي دوست دارم و با ملچ و مولوچ ميخورمبا زبونم هم ياد گرفتم با صداي بلند تق تق ميکنم اگه چيزي رو دوست داشته باشم اون رو به هر قيمتي به دست ميارو حتي شده با جيغ بنفش به خصوص کنترل تلويزيون و موبايل و دوربين و خلاصه اين جور چيزا ديگه با اسباب بازي و چيزاي ديگه هم سرم کلاه نميره فعلا که خوابيدن رو هم زياد دوست ندارم و شب ها مقاومت شديدي ميکنم که نخوابم و در حالي که چشام پر از خوابه به زور باز نگهشون ميدارم که مبادا خوابم ببره بعد اين که شير ميخورم معمولا بابا منو توي پتو به قول معروف فيتيله پيچم ميکنه تا انقدر دست و پاهامو تکون ندم و کلي منو رو پاش تکون ميده اگه شانس بيارن بعد کلي غرغر خوابم ميبره ولي خوب گاهي يکي دوساعت بعد و اگه خيلي خواب الو باشم حدود چهار يا پنج صبح پاميشم و شير ميخوام بعد مامان در حالت خواب و بيدار مياد منو ميبره پيش خودش ميخوابونه و بهم شير ميده يه وقتايي هم که شيرم رو خوردم تازه سرحال ميشم و دلم بازي ميخواد و نصفه شبي کلي سرو صدا راه ميندازم و با صداي بلندواسه خودم ديالوگ ميگم و گاهي ميخندم مامان هم خودشو به خواب ميزنه تا من بخوابم ولي من هم دست از فعاليت نميکشم و موهاي مامان رو ميکشم تا بياد با من بازي کنه ولي مامان ميگه : فکر کردي فسقلي ! من ديگه نتونم از پس تو بر بيام ديگه هيچ چي !!! و بعد کلي مبارزات بالاخره ميخوابيم
راستي امروز سالگرد عقد مامان و بابا هست اون موقع مامان و بابا اين شکلي بودن سالگرد عقدتون مبارک