یک روز تعطیل
١٣ خرداد روز جمعه عصر تصمیم گرفتیم بریم خرید اول رفتیم یه چندتا عکس تو حیاط با گلها انداختیم و بعد بابا کالسکه رو تو ماشین گداشت و رفتیم فروشگاه خرید کنیم و من هم خیلی خوشحال بودم چون کلا بیرون رفتنو دوست دارم وقتی رسیدیم اونجا منو تو کالسکه گذاشتن و رفتیم داخل انقدر شلوغ بود که نگو مامان و بابا خودشون از شلوغی کلافه شده بودن و دیگه من هم از اون ها بدتر و دیگه زدم زیر گریه مامان هم منو بغل کرد و کالسکه خالی در دست و بابا هم سبد خرید و میاورد و شلوغی هم بیداد میکرد مامان هم زود منو آورد بیرون و بابا هم رفت تا خریدایی رو که نصفه نیمه کرده بودیم رو حساب کنه و زود برگردیم منم به مامان گفتم آخه مامان جونم اینجا کجا بود من کوچولو رو آوردی ؟ این همه سوپرمارکت های خلوت آخه اینجا کجا بود روز تعطیل کاش میرفتیم یه پارکی جایی یه هوای تازه میخوردیم مامان و بابا هم تصمیم گرفتن دیگه روزای تعطیل این جور جاها نریم