عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

عسل بانو

اندر احوالات ما در اسباب کشی

1391/5/11 9:37
نویسنده : مامان
1,032 بازدید
اشتراک گذاری

خوب حالا باید یه دو ماهی بیشتر بریم عقب ابرو ٢٥ اردیبهشت بود که مامان من رو صبح زود برد خونه مامانی اینا و بعد خودش برگشت خونه لبخند چرا؟ متفکر خوب معلومه دیگه روز اسباب کشی مون بود که مامان و بابا خیلی خیلی خیلی خسته شدن هیپنوتیزم از دو سه هفته قبل که مامان با کمک مامانی که دستشون هم درد نکنه و کلی زحمت شد براش ،شروع به جمع کردن خونه کردن و من هم خیلی ذوق زده بودم و البته گاهی کلافه بغلذوق زدگیم بیشتر بود چون اولا هر روز مامانی میومد خونه ما و من خیلی خوشحال بودم قلب دوم هم این که همه چی از کمد ها دراومده بود و همه جا شلوغ و پلوغ که من کلی ذوق میکردم نیشخند خاله هم روزهايي که وقت داشت و کاري نداشت ميومد و با من بازي ميکرد تا مامان و ماماني راحت به کارها برسن مژه بابا هم عصر ها از سرکار میومد و میرفت دنبال کارهای خونه جدید و یه وقتا مامان هم میرفت کمک بابالبخند و گاهی هم میرفتن خرید برای خونه تازه که من رو هم میزاشتن خونه مامانی اینا که البته این قسمتشو من خیلی دوست داشتم قلب چون خاله جون و دايي کلي من رو مشغول ميکنن لبخندمامان هم تصمیم گرفت اتاق من آخرین جایی باشه که جمع میکنن تا من یه دفعه نبینم که اسباب بازیام غیب شدن تعجب و آخرین روزها هم اتاق من رو جمع کردیم و مامان هر چی میزاشت تو جعبه من برمیداشتم یا میخواستمش بعد مامان فکری کرد و من رو گذاشت تو جعبه و کلی خندید خنده

عسلي کوچولو تو کارتون

البته من روزهاي آخر کار ديگه خيلي کلافه بودم و مامان متوجه شده بود که من کلا به خاطر اين وضعيت هيجان زده هستم  و تازه اين مرواريد کوچولوهاي من هم که دست بردار نيستن ! تو اين وضعيت مرواريد بود که من درمياوردم بغل و دو تا مرواريدخوشگل ديگه تو همون چند وقت به بقيه مرواريدهام اضافه شد مژه و اين هم يه دليل ديگه بيخوابي هاي من بود! ولي خيلي خوشحالم چون ياد گرفتم به به هايي که مامان ميده بخورم رو خوب با مرواريدام خرد کنم و بعد قورتش بدم زبان من که يه مدت بي دندون بودم! الان قدر اين مرواريدهاي خوشگلم رو ميدونم و ميبينم عجب کيفي داره چشمک بابا هم ميگه: عسلي خوش به حالت کاش منم دوباره دندون درمياوردم نیشخند

خلاصه ما به خونه جديد رفتيم و اتاق من رو هم زود چيديم و وقتي جعبه هاي وسايل من باز شد من کلي ذوق کردم و ساعت ها مشغول بودم با اسباب بازيام بازي ميگردم و هر کدوم رو از جعبه ها در مياورديم بسته به درجه محبوبيت اون اسباب بازيم با صداي بلند و کشدار ميگفتم اِ  يا دِ زبان و طبق عادتي هم که دارم وقتي هيجان زده ميشم پشت سر هم انقدر ميگم اين چيه؟ اين چيه ؟ اين چيه؟... مامان و بابا هم تند و تند جواب ميدن ولي آخرش اينطوري ميشن هیپنوتیزمتعجب 

عسلي ذوق زده  از ديدن اسباب بازي ها و وسايلاش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فاطیما
12 مرداد 91 0:00
سلام مامانی خسته نباشی عزیزم
دلمون برای شما عسل بانو تنگ شده بود
ما منتظریم


سلام. ممنون عزيزم. دل ما هم خيلي تنگ شده بود براتون. حتما ميايم
مریم مامان عسل
14 مرداد 91 16:51
سلام عسلی. دلم برات خیلی تنگ شده بود.
خونه جدید مبارکککککککککک


سلام دل من و مامان هم برا شما و عسلي ناز خيلي تنگ شده بود . ممنون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد