عسل و مسافرت شمال -چمستان (۱)
چند روزی من و مامان و بابا و خاله مامان و ببسی (بنفشه دخترخاله مامان که به اونم میگم ببسی) رفتیم شمال سفر خوبی بود خداروشکر و من کلی بازی کردم و خیلی بهم خوش گذشت ببسی هم خیلی با من بازی کرد و منم کلی شیطونی کردم
جایی که رفته بودیم اسمش چمستان بود و خیلی آب و هوا و طبیعت خوبی داشت و مامان هم خوشحال بود که من در طبیعتم هوا هم خیلی سرد نبود ! صبح ها از بیرون ویلا صدای بع بعی ها و ما (گاو) و مرغ و خروس میومد و من کلی ذوق میکردم و دوست داشتم ببینمشون. بابا هم منو میبرد بیرون و یه روز یه گاو بزرگ رو از نزدیک دیدم و از اونجایی که خیلی مهربونم میخواستم بوسش کنم بابا هم کلی خندید و گفت آخه عسلی گاو رو بوس نمیکنن که! تماشاش میکنن و من کلی ناراحت شدم
یه روز رفتیم سمت نور تا به دریا بریم اولش هوا آفتابی بود و دریا هم آبی آبی ولی من خوابم برد تو ماشین و مامان اینا نوبتی رفتن و من خواب بودم. وقتی رسیدیم نور داشت طوفانی میشد و من هم بیدار شدم و رفتیم دریا. منم از اون دفعه مسافرت شمال دریا یادم بود و با ذوق میگفتم یَیا !
اینجا هم دارم به صدای دریا گوش میدم
تازه خیلی هم دوست داشتم برم تو آب که مامان برام توضیح داد الان تابستون نیست و هوا سرده فقط نگاه کن! هوا هم کم کم داشت سرد میشد و منم لباسای گرمتر تنم کردم
خلاصه اون روز کلی بازی کردم و بعد ناهار خوردیم و برگشتیم ویلا