عسل و مسافرت شمال - قسمت اول!
پنج شنبه 26 مرداد صبح با مامان و بابا راهی شمال - بند انزلی شدیم. ساعت ٨:٣٠ راه افتادیم و نزدیک های ٢ رسیدیم هوا هم خیلی گرم بود . بعد وارد ویلا شدیم که من اول کمی غریبی کردم با محیطش! و همش بغل مامان بودم بعد که کم کم با محیط آشنا شدم ، شدم همون عسل شیطون بلا و مشغول عملیات و کارهای خودم شدم
عسل در حال شناسایی اطراف:
کمی استراحت کردیم و بعد ناهار خوردیم
عصر هم رفتیم کمی خرید و گردش اطراف ویلا
بعد هم ديگه آشنا شدم با همه جا و راحت برا خودم گشت و گذار ميکردم. اين چند روز هم مامان وبابا اگه تو ويلا بوديم فقط دنبال من بودن چون من يه جا بند نميشم که ! همه جا بايد سرک بکشم
تازه تماشاي تلويزيون هم ممنوع!!! تا روشن بشه خاموش ميکنم البته خونه خودمون مامان کلي عمليات انجام داده تا نتونم دکمه هاي تلويزيون رو دست بزنم ولي خوب من راهش رو پيدا ميکنم و مامان روش جديدتري رو بايد اختراع کنه
خلاصه تو ويلا هم همين برنامه بود يا تلويزيون رو برفک ميزاشتم يا خاموش بعدش با خيال راحت ميشستم
بيشتر وقت ها هم اگه ويلا بوديم و بيرون گرم نبود مامان و بابا من رو ميبردن حياط و کلي بدو بدو ميکردم و بازي کلي هم درگ (برگ) بود که من همش نشون ميدادم و ذوق ميکردم
يه تفنگ آبي بزرگ هم بابا برام خريد که ديگه اون عشقم بود ميرفتيم حياط آب بازي