آتليه
روز سه شنبه 19 مهر من و مامان و بابا رفتيم آتليه مامان ساعت 4-6 وقت گرفته بود و بابا هم زودتر از سرکار اومد وخدارو شکر به موقع رسيديم اونجا هم سه تا خانوم مهربون بودن که با من همون اول دوست شدن بعد خانوم عکاس از مامان پرسيد که لباس برا من چيا اورده تا کارو شروع کنن مامان هم که من هر چي لباس داشتم برده بود و کلي هم عروسک و کفش و کلاه و .... بعد قرار شد من لباسامو در بيارم و چند تا عکس بدون لياس بندازم بعد مامان و بابا و خانوم عکاس با من بازي ميکردن و ميخواستن که من بخندم من هم ميخنديدم و کلي عکس از من انداختن البته من خودم خوش خنده هستم و زياد تلاش براي خندوندن من لازم نيست ولي اونجا خيلي خيلي گرم بود و من کم کم خسته شدم مامان يه کمي بهم شير داد و من دوباره انرژي گرفتم و يه لباس ديگه بهم پوشوندن تا با يه دکور ديگه عکس بندازم هردفعه هم مامان موهامو مرتب ميکرد و هر بار يه جور گلسر به سر من ميزد و من هر دفعه يه داد و بيداد سر گلسر راه مينداختم آخه يکي نيست بگه آخه من خسته شدم چند بار لباس تن من ميکنين چقدر موهاي منو هي اين مدل هي اون مدل درست ميکنين خوب خسته ميشم ديگه تازه از گرما دو تا لپام مثل انار سرخ شده بود بعد اينا همه يه طرف، دوباره لباس منو عوض کردن و منو اين دفعه گذاشتن تو جعبه من هم که عاشق جنب و جوش هي تو جعبه غلت ميزدم وخودم از توش مياوردم بيرون خلاصه اونحا همگي شروع کرده بودن به مشغول کردن من خلاصه که بعد کلي عمليات که حسابي من رو خسته کردن کار تموم شد و خانوم عکاس هم کلي راضي بودن و گفتن دخترتون خوب همکاري کرد و عکس هاي خوبي شد و مامان و بابا هم کلي ذوق کردن و قرار شد نمونه کارها رو برا مامان ايميل کنن و ما انتخاب کنيم شب هم شام رفتيم خونه مامان بزرگ اينا و من حسابي خسته بودم و زود برگشتيم خونه و من از خستگي خوابم نميبرد بعد کلي لالايي و روپاخوابوندن ساعت 11 تا 10 صبح خوابيدم و خستگيم حسابي دررفت