باي باي پوشک
امروز که مامان داره مينويسه 28 مهر ماه هست و از اونجايي که مامان خانوم دير به دير مياد وبلاگ منو آپ کنه بايد به قول سينمايي ها يه فلش بک که چه عرض کنم کلي فلش بک! بزنيم و بريم تو خاطرات قديم
حالا کار خود مامان سخته که بايد يادش بياره اين دو ماه رو و بنويسه حالا از مهم هاش شروع ميکنيم و تا اونجايي که بشه مامان مينويسه و عکس ميزاره
22 مرداد ماه صبح که از خواب پاشدم و رفتم دستشويي وقتي اومدم بيرون ديدم يه خبرايي شده و مامان به من پوشک نبست بله مثل اين که پروژه جديدي در راه بود مامان همش به من ميگفت: عسل جونم جيش داشتي به مامان بگو تا بريم دستشويي. جيش فقط دستشويي و تو شلوار نه خلاصه اون روز ما اونجور شروع شد و نيم ساعت به نيم ساعت با مامان ميرفتيم دستشويي ولي گاهي يک ساعت اون تو بوديم تا با هزار کلک و بازي من جيش کنم اونم تو لگنم که خوشگله و هاپو داره و صندليه نه دستشويي آخه من کوچولو بودم و اصلا بلد نبودم بايد چي کار کنم خلاصه با مامان ميشستيم تو حموم کنار دستشويي و با هم بازي ميکرديم و آب بازي تا من افتخار بدم جيش کنم سه چهار روزي طول کشيد تا بفهمم دستشويي کردن يعني چي و نترسم از اينکه جيش کنم . بعد اون چند روز نمره شفاهيم 20 بود ديگه خودم ميگفتم : جيش دستشويي بايد بکنيم تو شلوار کار بديه و کلي هم حق به جانب اينارو ميگفتم ولي هنوز در عمل اجرا نميشد و مامان اينجوري شده بود ولي به روم نمياورد و خيلي ريلکس برخورد ميکرد بعد يه هفته من ديگه کم کم راه افتادم ولي اون يه هفته رو کلا تو حموم زندگي کرديم ولي الان که يادمون مياد اين شکلي هستيم . يه هفته واقعا سختي بود حتي دو روز ماماني و دايي هم اومدن و به ما سرزدن آخه مامان بست نشسته بود خونه و هيج جا نميرفت تا ياد بگيرم فقط عصرا نيم ساعت تا يه ساعت ميرفتيم تو محل پياده روي و پارک و زود برميگشتيم خونه. البته بدون پوشک ميرفتمابرا همين مامان خيلي خسته و کلافه شده بود اون يه هفته منم همينطور. چون به قول مامان برا من سخت تر بود که داشتم يه کار جديد و مهم ياد ميگرفتم برا همين اون دو روز که ماماني ودايي اومدن يه سر پيشمون خيلي چسبيد
بعد يه هفته اوضاع بهتر شد و من ديگه برا يه جيش يه ساعت وقت نميزاشتم! زودي مامان منو ميبرد کارمو ميکردمو ميومديم بيرون. بعد هم مامان شروع کرد به دادن جوايز رنگ و وارنگ. ميگفت : عسل جيشتو بگي جايزه ميدم که شامل شکلات و گاهي لواشک بود. ولي بهترين جايزه عکس برگردون هاي خوشگل و رنگ و وارنگي بود که هر دفعه جيش ميگفتم از مامان ميگرفتم و ميچسبوندم رو ديوار حمومشب ها هم گاهي بابا با جايزه ميومد و من ذوق ميکردم خلاصه بعد سه هفته اينطورا تموم ديوارايه حموم پر عکس برگردون هاي خوشگل بود که کلي ذوق ميکردم از چسبوندنشون و با تموم شدن عکس برگردون ها و پر شدن ديوار ها منم ديگه کم کم ياد گرفتمو جيشمو گفتم يکي دو بار هم بيشتر خرابکاري نکردم که اونم مزه کار بود! چون مامان خودش منو زود زود ميبرد کمتر خرابکاري کردم ولي در کل دختر تميزي هستم و زياد خرابکاري نداشتم خداروشکر بعد يه ماه هم ديگه راه افتادم و الان که دو ماه ميگذره گوش شيطون کر ديگه خانومي شدم برا خودم و ميرم دستشويي جيش ميکنم بيرون هم ديگه پوشک نميبندم. البته از اول هم مامان براي بيرون نبست. چون هفته هاي اول کلا جاي دور نرفتيم و بعدا هم يه جوري ميرفتيم که گير نيفتيم و دستشويي در دسترس باشه شب ها فقط مامان منو ميبست که اونم بعد دو سه هفته خشک بود معمولا و الان دو هفته هست که شبها خودم بيدار ميشم و ميگم مامان بريم جيش کنم مامان هم کلي ذوق ميکنه بعد خواب آلو و چشم بسته و ذوق زده ميريم و ميايم
مامان نوشت: اون يه هفته اول خيلي خيلي سخت بود خيلي سخت. واقعا حوصلمون سر رفت ولي به روي خودمون اصلا نياورديم. حتي موبايل رو گذاشته بودم حموم و آهنگ گوش ميکرديميه وقتها واقعا کلافه ميشدم و کم مونده بود بيخيال شم ولي صبر و تحمل و آرامش راه حل قضيه بود. الان که خداروشکر ياد گرفتي عسل جون، تمام خستگي ها رفت ديگه الان اون روزها به نظرم خسته کننده نمياد. خداروشکر که اين پروژه هم انجام شد خدايا شکرت