عسلی در سرزمین بادکنک ها
این مامان هم حوصله داره ها ! صبح پاشدیم از خواب صبحونه خوردیم بعد ميخوايم حاضر شيم بریم بیرون ، مامان میگه عسلی حالا که این همه بادکنک تو خونه داریم بیا باهاش چند تا عکس بگیریم
منم میگم : مامان حالا میشه عکس نگیریم بریم بیرون
مامان: بیرون هم میریم دیر نمیشه! حیفه بزار چند تا عکس بادکنکی ازت بندازم
ای بابا گفتمان هم جواب نداد آخه من زیاد از این بادکنک خوشم نیومد یعنی دوست دارما اما زیاد خوشم نمیاد. آخه عجیبه ! میندازی بالا کلی طول میکشه بیاد پایین یه جوریم هست من دست میزنم بهش نرمه بعد ناخونامو روش میکشم جیرجیر میکنه ! کلا از همون روز اول که بابا بادشون کرد و یکیش ترکید زیاد ازشون خوشم نیومد تازه خوشم نمیاد ازشون هيچ، مامان اومده همه رو ریخته تو اتاق من ! راه میری بادکنکه ها اینا هم هیچ، بعد میگه بیا عکس هم بنداز
اینم یکی از هنرهای مامان اشکال نداره به قول خودش یادگاریه دیگه
اينحا هم حاضر شديم بريم بيرون منم دامن قرمزيمو که خاله دوخته پوشيدم و به قول مامان هم موهامو عروسکي شونه کردم بازم بايد ژست بگيرم تا اين مامان خانوم عکاسي بکنند
اشکال نداره اينم بنداز ببينيم چي ميشه
مامان : عسلي يه کم بخند ديگه دخترم چرا صاف وايستادي ؟!!
عسل: نگاه کنا صاف وايميستم ميگن چرا؟ شلوغي ميکنم ميگن صاف وايستا اينم خنده
البته اينم بگم تو اين چند روز که گذشته ديگه با بادکنک ها دوست شدم و ازشون نميترسم تازه صبح تا پاميشم ميدوم سمتشون و حالا مامان نگرونه که بترکه و من بترسم ولي من نشون دادم که من عسل کوچولو پهلوونم و از اين چيزا نميترسم چون اون روز يکيشو ترکوندم بعد مامان منتظر بود من بزنم زير گريه ديد من اين شکلي شدم ما اينيم ديگه