دومین روز زندگی عسل و آمدن به خانه
امروز یعنی ١ اسفند ١٣٨٩ روز یک شنبه من و مامان از بیمارستان مرخص شدیم و ساعت ٤ رسیدیم خونه. مامان و بابا و مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها و خاله جون و دایی جون و ... کلی ذوق داشتن که من دارم میام خونه بابابزرگ (بابای مامان) هم از قبل تو حیاط خونه منتظر بودند تا به محض ورود ما گوسفندی رو که سفارش داده بودند رو بده قربانی کنند . دکتر من هم امروز دیر اومده بود و کلی معطل شدیم تا مرخص شویم و بابا بزرگ بنده خدا کلی معطل شدند تا ما رسیدیم من با مامان بزرگ (مامان مامان) عقب نشسته بودیم و مامان و بابا جلو. خلاصه خدارو شکر به سلامت و با سلام و صلوات رسیدیم و دایی جون هم اسفند به دست به استقبال اومد و قربونی کردند و من برای اولین بار وارد خانه مان شدم که به مناسبت ورود من تزیین شده بود و اتاقم که با عشق برایم آماده کرده بودند و من رو مامان بزرگ در تخت گذاشت و مامان هم طفلکی فکر کنم یه ربعی طول کشید تا سه طبقه رو بالا بیاد چون هنوز جای زخماش درد میکرد و با کمک بابا بالاخره اومدند و مامان هم اومد بالاسرم و اشک شوق تو چشاش بود و همه خیلی خوشحال بودند