ماه رمضان و عيد فطر 93
زودي ميام و مينويسم
امروز 1 آذر هست و بعد يک تاخير طولاني بالاخره اومديم تا هم مطالب قبلي روکامل کنيم و هم انشالا خاطرات جديدم رو بنويسيم
ماه رمضان امسال هم خوب بود و هواها فقط خيلي خيلي خيلي گرم بود و روزها طولاني. مامان و بابا روزه ميگرفتن و منم ميگفتم منم ميشه روزه بگيرم؟ مامان هم ميگفت؟ چرا که نه؟! بعد وقت خوردنم که ميرسيد و مامان ناهارم يا عصرانه و خوراکي هام رو مياورد ميگفتم : مامان روزه مال بزرگاس من هنوز کوچولو ام. انشالا بزرگ شدم روزه ميگيرم مامان هم ميخنديد و ميگفت انشالا
تو اين روزهاي گرم هم مامان من رو صبح ها بيدار ميکرد و ميرفتيم مهدکودک. ظهر هم ميومد دنبالم . فقط خيلي مامان تشنه ميشد و گرمازده. تازه ميرسيديم خونه کلي تا افطار مونده بود.
بعضي روزها عصر ها پارک يا گردش يا خريدميرفتيم
يا افطاري مهمون ميرفتيم
اينجا تو محوطه مهد هست:
اينجا داريم ميريم مهد :
اينجا هم رفته بوديم فروشگاه خريد منم تو زمين بازي بچه ها کلي بازي کردم
اينجا هم رفتيم پارک و کلي با حباب سازم حباب درست ميکردم و ذوق ميکردم
يک روز هم صبح اصلا دلم نميخواست برم مهد و درنتيجه رفتيم بام تهران :
بازم پارک :
بازم من و ژست هام :
چند تا هم عکس از سفره افطاري :
اينجا هم به گفته خودم تيپ زدم و کلاه تولد 3 سالگيم رو هم سرم کردم رژ لب مامان رو هم خودم مستقلا از کشو برداشتم و جلو آينه زدم و اومدم گفتم مامان لب زدم فقط اين يک بار ها. قول ميدم البته از اين قول ها زياد ميدم بعد ژست گرفتم تا مامان عکس بندازه
اينجا هم تو اتاقم ژست گرفتم و ضمنا بازي کردن تو اتاقم رو خيلي دوست دارم به خصوص با مامان و شب ها بابا.
مهمون هم بياد دوست دارم بياد اتاقم و بازي کنيم
اينجا هم به قول خودم يه وفتا (وقتا) دوست دارم نماز بخونم
خلاصه ماه رمضون هم با همه خوبي هاش و برکت هاش وگاها سختي هاي ناشي از گرما هم گذشت و عيد فطر اومد و ما هم رفتيم عيد ديدني مامان و بابا و ماماني و خاله و دايي و بابايي هم به من کلي عيدي هاي خوشگل و رنگ و وارنگ دادن