سفرنامه یزد (قسمت 2)
یک شنبه صبح بعد صبحانه حاضر شدیم پیاده رفتیم آتشکده زرتشتیان که اتفاقا خیلی به هتلمون نزدیک بود و کلی هم شلوغ بود و نیم ساعتی تو صف وایستادیم و اونجا در واقع عبادتگاهه زرتشتیان هست و یه آتشی اونجا بود که ۱۵۰۰ سال هست که روشنه
بعد هم رفتیم و چند تا جای دیدنی همون اطراف دیدیم که حالت نمایشگاه بود و صنایع دستی داشتند بعد هم رفتیم ناهار خوردیم . البته امروز تصمیم گرفتیم بعد قیمه یزدی در سفره خانه سنتی دیروز بریم یه رستوران ایتالیایی به نام سزار که تبلیغشو همون روز صبح گرفتیم و خیلی هم غذاش خوشمزه بود جای همگی خالی خلاصه برگشتیم هتل و استراحتی کردیم و سریع حاضر شدیم بریم سر قرارمون که با تور داشتیم تو میدون مورد نظر که الان اسم اون میدون یاد مامان نیست! خلاصه سوار مینی بوس ها شدیم و سه تا ماشین بودیم و حرکت کردیم به اطراف یزد . آقایی هم بود که کلی توضیحات میداد و من تو ماشین خوابیدم تا رسیدیم به یه روستای زرتشتی نشین و از اونجا هم رفتیم سمت دخمه زرتشتیان که کلی بالا بود و پله میخورد برسیم و من هم تا آخر اون ماجرا که رفتیم بالا و اومدیم پایین بغل بابا و یه کم بغل مامان خواب بودم
بعد هم رفتیم چنار ۲۰۰۰ ساله رو دیدیم که یه درخت خیلی بلند و قدیمی تو اون روستای زرتشتی نشین بود که میگفتند حتی تا ۲۵۰۰ سال هم تخمین زدن من هم دیگه اینجاها از خواب پاشدم و کلی سرحال بودم و کلی دوست پیدا کردم که البته طبق معمول از من بزرگتر بودند بعد رفتیم برای شترسواری در کویر. من هم شترها رو دیدم کلی ذوق کردم و مامان فکر میکرد من سوار نشم ولی من نشون دادم که اصلا اینطوری نیست چون نه یک بار بلکه سه بار سوار شدم یه بار با مامان و بابا بعد موقع پیاده شدن کلی گریه کردم و گفتم : عسل بالا! یعنی من پیاده نمیشم و درنتیجه یه بارهم با دایی و بابا سوار شدم و چون باز هم گریه کردم یه دور دیگه هم افتخاری با دایی و جناب شتر رفتیم اطراف و گشتی زدیم
و کلی کیف کردم و دیگه بعدشم مامان کلی توضیح داد که عسل هوا تاریک شده و شترها میخوان لالا کنند که من حاضر شدم پیاده شم و با شترها بای بای کردم و رفتیم سمت کویر که شب بود و کمی هوا خنک. آتیش روشن کردن و ما هم نشستیم دورش و جاتون خالی چایی میل کردیم و سیب زمینی تنوری و یه آقای ستاره شناسی هم بود که کلی درباره ستاره ها حرف زد و من هم خیلی ذوق کردم چون حسابی آسمون پر از ستاره های قشنگ بالای سرمون بود و من نگاشون میکردم بعد هم مامان مشغول ستاره شناسی شد و من هم بدو بدو و دایی و گاها هم بابادنبال من یه آش محلی بنام شولی هم یزدی های عزیز دارن که از اون هم اونجا دادن ما میل کنیم که من و مامان نخوردیم ولی بابا و دایی نوش جان کردن بعد هم راه افتادیم و برگشتیم و شام هم با تور بود که یه جایی نگه داشتن و بعد برگشتیم یزدو از دوستهایی که پیدا کرده بودیم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم برگشتیم هتل و چایی و لالا