عسل و مسافرت شمال-چمستان(3)
خلاصه بعد داستان بع بعی ها سوار ماشین شدیم ومنم تو راه کمی خوابیدم و خستگیم دررفت بعد که بیدارشدم دیدم وسط یه جاده درختی و قشنگیم که اسمش لاویج بود و خیلی زیبا بود و کلی عکس انداختیم
بعد هم برگشتیم و اومدیم سمت اول جاده که جا برای نشستن و راه رفتن بود و اونجا کلی بازی کردیم. بابا هم با همکاری مامان و خاله مامان کباب درست کردن و من هم حسابی گرسنه بودم و نوش جان کردم چون روز قبل خوب غذا نخورده بودم! و امروز گرسنه بودم و مامان هم خوشحال شد که من غذامو با اشتها خوردم
اونجا کلی وسایل بازی تاب وسرسره بود که بارون اومده بود و خیس بودن. ولی من اصرار داشتم سوار شم ! در نتیجه یه تاب خشک یدا کردیم و کلی تاب بازی کردم و همش میگم : بازی بازی بازی اینجا هم سوار قطار شدم
تازه اسب هم دیدم البته من کلی ذوق کردم و با صدای بلند صداشون میکردم ومیگفتم : اَبس! فرداشم مامان رسید عسل چی دیدی؟ گفتم :اَبیس
فهمیدم اسب ها خیلی مهربونن فرار نمیکردن ! حمله هم نمیکردن! خیلی هم خوب بودن. تازه یه اسب کوچولو هم بود. که وایستاده بود کنار و مامانش رو نگاه میکرد ما که عکس انداختیم تموم شد بدو بدو اومد یش مامان اسبش! خیلی جالب بود. منم میگفتم: نی نی مامان اَبس بوس یعنی اسب نی نی اومد نزد مامانش و هم رو بوس کردن
هوا که تاریک شد برگشتیم ویلا .
صبح هم از حیاط ویلا انار چیده بودیم و شب که رسیدیم ببسی انار ها رو برام ماهی کرد و منم با ذوق و شوق خوردم
شب هم 11 حرکت کردیم سمت خونه و ساعت ۳ نصفه شب! رسیدیم