عسل و شیرین کاری هاش
یه روز صبح که از خواب پاشدم طبق معمول تا مامان مشغول جمع و جور کردن تخت و تهیه صبحانه من بود من رفتم اتاق مامان اینا و بخش مورد علاقم میز مامان و یاد گرفتم که کشو ها رو باز کنم و هر چی توش هست بریزم بیرون و ببینم چی دلم میخواد برم سراغ اون به به کیف لوازم مامان که توش مداد چشم و یه سری وسابل دیگه داره آخه من خیلی این چیزار و دوست دارم و هر وقت مامان بیاد سراغ میزش منم میام و مشغول تماشا میشم بعد فوری قبل از مامان شروع میکنم و به چشم مامان اشاره میکنم و میگم اِ اِ اِ بعد که مامان مداد به چشم خودش میزنه چشم خودم رونشون میدم و میگم اِ اِ اِ وبعد هم لپ و اینا دیگه مامان هم کلی میخنده و تا مثلا (الکی ها) برا منم نزنه ول نمیکنم
آخه من وقتی یه چیزی رو میخوام بگم دست مامان یا بابا رو میگیرم میبرم اونجا ،اشاره میکنم مثلا اگه خوراکی هست به دهنم و میگم اِ اِ اِ مدل جدیده دیگه
خلاصه امروز گفتم خودم مستقل شم و تنها عمل کنم و پخش شدم کف اتاق و خلاصه فرش اتاق و همین طور خودم رو رنگ آمیزی کردم و کلی خوشجل و موشجل شدم بعد مامان اومد و من رو دید و گفت : واااااااااای واااااااااااااای وااااااااااااااااااای عسل این چه کاریه و اخم کرد و من رو برد جلو آینه گفت ببین خودتو چی کار کردی وکلی صحبت که این کار بدیه دخترم ! منم که تا مامان اخم میکنه منم اخم میکنم و نگاش میکنم خیلی جدی این طوری:
بعد خيلي با ناز تو آينه خودم رو نگاه ميکنم و ذوق ميکنم و خيلي دلم ميخواد بگم مامان به اين خوشگلي شدم حالا چرا اخم ميکني؟؟؟
بعد هم مامان که وسايل رو جمع ميکنه و از دستم ميگيره ناراحت ميشم و گريه ميکنم و در عين حال شديد دارم به اين فکر ميکنم که اگه کارم خوب نيست چرا مامان با اين ذوق و شوق از تمام زوايا از من عکس ميندازه !؟
بعد هم مامان ميگه : عسل گريه نکن ديگه بخند ببينم و خلاصه کلي حرف ميزنه و يه چيزاي ديگه ميده دستم تا مشغول شم و من دوباره ذوق ميکنم و ميخندم ميريم که صبحانه بخورم
مامان نوشت: عسل خدار حم کرده مداد به چشمت نخورده ، خدارو شکر ولي خدايي موندم چجوري با چه تکنيکي و انقدر دقيق مداد رو اطراف چشمت کشيدي البته غير از بخش هايي که فرش و پاهاتو نقاشي کرديا