عسل در سرزمين عجايب
يه روز هم تو تعطيلات عيد مامان نقشه کشيد تا بريم سرزمين عجايب بابا هم ميگفت عسل خودش عجايبه !! خلاصه مامان بزرگ و خاله رو هم برداشتيم و رفتيم به سرزمين عجايب
وارد که شديم من کلي با تعجب به اطراف نگاه ميکردم و همه چي برام جالب و جديد بود و اصلا چيزي نميگفتم و سر و صدا هم خيلي زياد بود
ما هم يه چرخي زديم و من کم کم با محيط آشنا شدم و ديگه دوست داشتم خودم راه برم و همه چي رو نشون بدم و بگم: اين چيه؟؟! تازه کلي هم بچه اونجا بود که من کلي ذوق ميکردم مامان اينا هم ميگشتن تا يه بازي مناسب سن من پيدا کنند يه زمين بازي و استخر توپ هم بود که خانوم مسول اونجا گفت که بايد حداقل 1 سال و نيم داشته باشم و من هم از بيرون کوچولوها رو نگاه کردم و قرار شد انشاا... چند ماه بعد بازم بريم تا من هم بازي کنم ولي اونجا کلي ماشين و هواپيما و قطار و چيزهاي ديگه بود که من سوار شدم و کلي هم ذوق ميکردم
اينجا هم ماشين تا روشن شد من اول تعجب کردم ولي بعد کلي ذوق کردم و فرمون ماشين رو گرفتم و شروع کردم به رانندگي
خلباني رو هم که تجربه کردم
بعد هم شروع کردم به بازي و لوس شدن ! آخه اين مدل جديد منه سرم رو ميزارم رو شونم و ميخندم
اينجا هم خوب سرزمين عجايبه با يه عالمه چيزها و موجودات عجيب اينم نمونش!
اينجا هم با دوست جديدم ژست گرفتم
قطار هم با خاله سوار شدم که خيلي کيف داشت و از تونل رد شديم و کلي پرنده و حيوانات جالب تو مسيرمون بود تازه کلي ني ني هم تو قطارمون بود
اينم سفينه!
هواپيما هم سوار شديم که من با بابا نشستم و در تمام طول مسير خيلي هيجان زده شدم و اين شکلي شدم وقتي هم پياده شديم اين شکلي بودم !
عسل: مامان من نترسيدم که! نگران بابا بودم که نترسه
ولي در کل خيلي بهم خوش گذشت و وقتي اومديم خونه تو راه همش با زبون خودم بلند بلند حرف ميزدم و ميخنديدم مامان اينا هم کلي ذوق کرده بودن و ميگفتن دختر تو خسته نميشي !!! ؟؟؟؟ خوب چي کار کنم ياد بازي هايي که کرده بودم افتادم و خندم گرفته بود و داشتم تعريف ميکردم دادا دو ديدا ددددد ا ببب باباباب ماماماماما هاپوووووو هاپپپپپ آخخخخخخ هههههههه ددددد