دیروز صبح طبق معمول هرسال بابابزرگ صبح اومدند خونمون و برا من و بابا و مامان کادو و عیدی و آجیل چهارشنبه سوری آوردند و من هم خیلی خوشحال بودم و کلی با بابا بزرگ بازی کردم عصر هم مامان بزرگ دعوتمون کرده بود و قرار بود شام بریم خونشون عصر که بابا اومد حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ اینا ولی یه کم دیر شد و هوا تاریک شده بود و حسابی سروصداهایی از بیرون میومد که مامان میگفت اینا صدای ترقه و ..هست ولی خیلی صدا ها بد بود و با اینکه خونه ما با خونه مامان بزرگ اینا نزدیکه مامان نگران بود که من از سروصدا نترسم و وقتی رسیدیم جلو خونه مامان بزرگ اینا ، دیدیم توی کوچه شون جنگ جهانی سوم آغاز شده و تا ...