روز جمعه ٩ فروردین ساعت ١٢ ظهر حرکت کردیم به سمت یزد و رفتیم دایی رو هم برداشتیم که من کلی از اومدن دایی ذوق کردم و خلاصه من و مامان و بابا و دایی همسفرهای یزد شدیم مسیر قم - کاشان نگه داشتیم برا ناهار. حسابی هم گرسنه بودیم و من هم خسته از نشستن تو ماشین آخه من تو ماشین زیاد بشینم حوصلم سرمیره و دوست دارم پاشم این مامان اینا هم که منو میزارن تو صندلیم کمربند رو هم میبندن و کلی منو کلافه میکنند خلاصه وقتی پیاده شدیم من کلی خوشحال شدم و شروع کردم بدو بدو یه مجسمه شیر هم اونجا بود که من تا دیدمش کلی ذوق کردم و با خوشحالی گفتم: اَبس اَبس اَبسه عسل بره بالا بیشینه بابا هم گفت: عسل ...