ماجراهاي عسل
چند روز پيش با مامان و بابا رفتيم بيرون البته به قول مامان ددر آخه من خيلي ددريم و تا ميبينم مامان مانتو روسري پوشيده و داريم ميريم بيرون کلي ذوق ميکنم خلاصه من هم که کلا اين روزا نميخوابم ! تا ميام تو ماشين خوابم ميبره خلاصه مامان و بابا يه ساعتي پياده روي کردن و من تو کالسکه لم داده بودم و همچنان در خواب ناز بودم بعد مامان و بابا اومدن سوار ماشين شدن که بيايم خونه و من همون موقع ها بيدارشدم بعد مامان شيرم رو داد و وقتي سير شدم يه نگاهي به دوروبرم انداختم و ديدم ما که هنوز تو ماشينيم بعد کمي غرغر کردم و گفتم مامان بابا پس ددر چي شد بعد فهميدم بله من خواب موندم و حالا هم داريم ميريم خونه و اين طور شد که من وارد عمل شدم و به مدت چند دقيقه به اين حالت دراومدم مامان که هول شد و بابا گفت نگه دار ببينم چي شده؟! آخه عسلي که اهل گريه کردن نيست چرا داره گريه ميکنه ؟ ديگه بابا هم هول شد و همينجوري يه جايي نگه داشت و سريع از ماشين پياده شد و من رو بغل کرد و تا من از ماشين اومدم بيرون اين طوري شدم خوشحال و خندون و در در حال آواز خوندن! مامان و بابا هم خيالشون راحت شد و مامان گفت خوب عسلي پس حالت خوبه بيا بغلم بريم خونه ولي من اصلا نرفتم بغل مامان و همچنان محکم به بابا چسبيدم بعد مامان و بابا متوحه شدند که يعني چي که من تو خواب بودم و گشتيم و حالا داريم ميريم خونه من ديگه سرم کلاه نميره حالا يه دورم بايد با من بچرخيم در نتيجه مامان هم پياده شد و کمي قدم زديم ولي خوب من دوست داشتم بيشتر بگرديم ولي ديگه چند دقيقه اي گشتيم و اومديم خونه و مامان و بابا گفتن: عسلي حالا رضايت بده بازم ميايم ديگه و من هم رضايت دادم