شهريور 92 به روايت تصوير
يه روز عصر با مامان و بابا رفتيم پارک آب و آتش منم خيلي خوشم اومد و مامان برام لباس و حوله آورده بود که اگه رفتم آب بازي و خيس شدم لباس داشته باشم ولي من با اين که عاشق آب بازي هستم اون روز حسش نبود و نرفتم آب بازي تازه آتيش هاش که روشن شد يه کم متعجب هم شدم بعد رفتيم قدم زني و من به بابا سفارش ذرت مکزيکي دادم بله ديگه هوس ذرت مکزيکي داشتم نه آب بازي
يه روزم صبح رفتيم نمايشگاه مادر و کودک و شيريني و شکلات کلا خيلي شلوغ بود و در عين حال خبري هم نبود فقط از تنها چيزي که من خوشم اومد بادکنکي بود که گرفتم و يه تابي که بابا برام خريد تا به در اتاقم وصل کنه و چند تا عروسک انگشتي که خيلي دوسشون دارم و باهاشون هر روز بازي ميکنم نمايشگاه شيريني شکلات هم همينجوري رد شديم و نگاهي انداختيم به قول مامان و بابا معلوم نبود نمايشگاه شيريني و شکلاته يا ....بگذريم ديگه....
ولي در کل روز خوبي بود و گشتي زديم و برگشتيم خونه
اينم چند تا عکس که زوري از من انداختن ! آخه من جديدا افتخار نميدم عکس بندازم
يه روز عصر هم داشتيم بامامان بادکنک بازي ميکرديم بادکنکا رو مينداختيم بالا و من کلي ذوق ميکردم بعد مامان بادکنک بزرگ صورتي خوشگل من رو (اين دقيقا عنوانيه که به بادکنکم داده بودم) انداخت بالا ، بعد هر چي دوتايي نگاه کرديم نيومد پايين عجب بعد ديگه رفتيم بيرون و شب که برگشتيم آخرايه شب تشريف آوردن پايين
عسل: مامان اين چيرا نمياد پايين من باهاش بازي کنم چيرا نمياد؟.......مامان: نميدونم واللا از بس حرفه اي انداختم بالاعسل (جمله معروفش!): نخواستيم .... نخواستيم که بادکنک بازي کنيم
يه روز عصر هم که کلي بازي کرده بودم بع بعي رو بغل کردم و گفتم ميخوام بخوابم چون من خودم پيشنهاد خواب خودم معمولا نميدم و زوري عصرا مامان منو ميخوابونه مامان باورش نشد و فکر کرد بازيه ولي چند دقيقه بعد ديد نه خيلي هم جديه اينم مدارکش که موجوده .....