عسل بانو به مهدکودک ميرود
من ديگه خانومي شدم و مهدکودک ميرم اين چند وقت من و مامان چند تا مهدکودک رو رفتيم و ديديم و بعضي هاشون هم که زمين بازي داشتن و ساعتي ميشد پول داد و از زمين بازيش استفاده کرد. که من هم با خوشحالي ميرفتم و يک تا دوساعت بازيامو ميکردم خلاصه فعلا يکيشو انتخاب کرديم که مهد خوبيه مربي هاي مهربوني داره و جاش خوب و باصفاس و به خونمون هم خيلي دور نيست هفته آخر ارديبهشت آزمايشي چند روزي رفتيم تا ببينيم خوبه يا نه؟ و من هم عادت کنم به محيطش منم خوشحال و خندون رفتم با مامان. و خانوم مربي مهربون که اومدن و دست من رو گرفتن تا برم سر کلاس و پيش بچه ها . و منم با خوشحالي باهاش رفتم و اصلا غريبي نکردم. که خيلي از اين کارم هه تعريف کردن. البته ميدونستم مامان تو دفتر نشسته برا همين خيالم راحت بود و سر کلاس هم شعر دويدم و دويدم رو خونده بودم و همه مربيا خيلي خوششون اومده بود. تازه وقتي ميخواستيم برگرديم گريه ميکردم که نميام و ميخوام اينجا باشم و ديگه همه کلي از کارهاي من خنديدن و مامان قول داد بازم فرداش ميايم و من با کلي جايزه رضايت به رفتن ميدادم
از سوم خرداد هم رسما ثبت نام کرديم و ميرم مهدکودک به مامان هم گفتن : عسل کوچولو اصلا بهانه گير نيست شما ميتوني بري مامان هم به من گفت عسل جون من ميرم کارامو ميکنم و زودي ميام باشه؟ منم قبول کردم و مامان هم برگشت خونه. ولي ديد خيلي ناراحته و دلش گرفته آخه اولين بار بود که من مستقل شده بودم و مامان بيشتر از من براش سخت بود. خود مامان ميگه باورم نميشد برا خودم سخت تر باشه خلاصه مامان کلي دلش گرفت و اينجوري شد در نتيجه اصلا روز اول خونه نرفت و رفت کمي به کارهاش برسه و کمي هم خريد کرد و اومد دنبالم
ولي اين هفته رو يعني از شش خرداد وقتي ميرفتيم مهد به مامان گفتم : مامان من اين مهد کودک نميرم؟ ميخوام برم اون مهدکودک که ماشين داشت و خيلي هم پافشاري کردم مامان هم با خنده و شوخي و چک و چونه بالاخره من رو رسوند مهد روز دوم شروع کردم که مامان نبايد بري و بايد بشيني همينجا مامان هم نشست و همه مربي ها گفتن خيلي طبيعيه و اشکالي نداره نيم ساعت اولش يکي دو بار اومدم ببينم مامان هنوز هست يا نه ؟ بعد خانوم مربيم که بهشون ميگيم خاله به مامان گفت شما برين حسابي سرش گرمه وخيالتون راحت خلاصه دلتنگي هاي من کمي ديرتر شروع شد ولي اونم زياد نيست و مهدکودک و خاله ها و بچه ها رو خيلي دوست دارم
خلاصه اين که صبح هاي زود پاميشم و ميريم مهد صبحانه وناهار رو اونجا ميل ميکنم و يکي دوساعت بعد هم مامان مياد دنبالم
مامان هم هر چي ميپرسه چي کارا کردي عسل جون ؟ اصلا هيچ جوابي نميدم بابا هم شبها ميپرسه چيزي نميگم ولي کم کم هر وقت حوصلم شه شروع ميکنم تعريف کردن که کلي مامان و بابا ميخندن به تعريفام آخه ميگن خيلي بامزه تعريف ميکني
مثلا ميگم بابا بيا بشين بگم چي کار کردم امروز بعد شروع ميکنم: نقاشي کردييييييم خب؟ اينجابايد بابا کامل حواسش به من باشه. عسل: گوش کن ديگه بقيش! بعد خورشيد کشيدم خب ...... بعد ..... گوش کن بقيشو ميگم .خاله ناهيد به من جايزه داد خب ..... بعد .....
ديروز هم برا مامان اين رو گفتم که کلي خندش گرفت :
عسل: مامان ميدوني که دخترا موهاشون بلنده مثل من . خب؟
مامان: بله دخترم
عسل: مامان پسرا موهاشون کوتاهه خب ؟
مامان: خب معمولا بله کوتاهه . خب؟!
عسل: مامان من ميرم مهد کودک ، خب؟ يه مدل ديگه دخترا هم هستن موهاشون بلند نيست. مامان چرا موهاشون بلند نيست؟
مامان: خب بعضي دخترا موهاشون بلنده بعضيا کوتاه . منم کوچولو بودم موهام معمولا کوتاه بود.
عسل: آره اينم يه مدل ديگه دخترونس. دخترا موهاشون بلنده يه مدلشون کوتاهن. اشکال نداره. ولي پسرا موهاشون کوتاهه
خلاصه اينم از کشفيات جالب و هيجان انگيز من بود
حالا چند تا عکس از مهد کودک رفتن من:
اينجا اولين روزه مهده و کيفم رو برداشتم و با خوشحالي داريم ميريم
اينم يه روز ديگه:
اينجا هم محوطه مهدکودکه: