آذر 92
2 آذر شنبه شب با مامان و مامان بزرگم (مامان بابا) رفتيم تبريز. با قطار رفتيم و من خيلي ذوق زده بودم که با قطار ميخوايم بريم و ميگفتم ميخوايم بريم سوار قطار شيم و قطار هم بگه دو دو چي چي بعد گفتم اين که ميگه : تلق تلق ! خيلي هم خوشم اومد و کلي بازي کردم مخصوصا وقتي تخت بالا رو کشف کردم و نردبونش رو انقدر بالا پايين رفتم و شلوغي کردم تا نصفه شب شد وساعت 3 شب زوري خوابيدم! صبح هم زود رسيديم و پاشدم و خوابم هم پريد. تبريز هم خوب بود و خوش گذشت بهمون. کلي بازي کردم و شيطوني مهموني رفتيم و خلاصه کلي زحمت داديم و سه شنبه شب هم دوباره سوار قطار شديم و برگشتيم و چهارشنبه صبح خونه بوديم
برگشتني هم خيلي مثل هميشه دختر خوبي بودم فقط کمي ترکوندم هم مامان، هم مامان بزرگ و هم قطار رو خوب چي کار کنم شيطونيم گل کرده بود. يعني مامان اينجوري بود حالا بماند.....
آخه من جديدا يه داستان از اول از اول راه انداختم اونم از اين قراره که همه کارهامو بايد خودم بکنم. مثلا اگه قراره بريم يه چيزي بخوريم تمام مراحل بايد خودم تنهايي انجام بدم دست شستن و خوردن و نشستن و امان از وقتي مامان بخواد يه کوچولو کمکم کنه!!!! مثلا کمک کنه دستامو بشورم دادم ميره هوا و ميگم نه مامان تو نشور منو بغل نکن خودم دستم ميرسه و .... و اگه مامان دستش به من بخوره ميگم حالا بايد برگرديم و از اول بيايم يعني تو اون تلق تولوق قطار و با اون تکوناش واسه يه دست شستن ما 10 بار رفتيم کوپمون و اومديم بيرون بماند که چه سر وصدايي راه انداختم
يا مثلا پرتقال رو از وسطاش ميدم مامان پوست بکنه بعد مامان حواسش نباشه و قاچش کنه دوباره داستان از اول شروع ميشه و ميگم مامان چرا قاچ کردي بايد بچسبونيش !!!!!! حالا من چي کار کنم؟! و خوب پرتقال که نميچسبه منم ناراحت ميشم و داد و بيداد راه ميندازم اين قضيه در مورد مثلا کباب هم صادقه حالا داستانش بماند... کلا هر چيزي الان شامل همين داستانه
مامان نوشت: عسل جونم اينا رو برات نوشتم چون خاطره ميشه و بعدا کلي ميخندي چون به مرور زمان شايد اين کارهات يادمون بره. وگرنه تو خيلي دختر خوب و مهربون و خوشرويي هستي و اين ها هم همه به خاطر بچگي تو هست و فکر کنم تو هر سني يه کارايي رو اکثر بچه ها انجام ميدن و اين هم الان اقتضاي اين سن و سال تو هست که دوست داري مستقل باشي و همه کارهات رو خودت بکني
14 آذر هم مامان صبح پاشد و ديد برف اومده . اولين برف پاييزي. کلي ذوق کرد و منتظر شد تا من بيدار شم. بعد گفت: عسل ميدوني چه خبره؟ منم با تعجب مامان رو نگاه کردم بعد مامان من رو برد نزديک پنجره و من تا برف رو ديدم کلي ذوق کردم خنديدم و گفتم: آو (اصوات خوشحالي من) برف آخ جون برف. مامان برف اومده بريم بپريم تو برف و گوله برفتي درست کنيم و ديوم ديوم (صداي پرتاب گوله برفي!!!!) بندازيم به همخلاصه همش اينا رو گفتم و ذوق کردم و به خاطر برف تندي صبحانه خوردم و حاضر شدم و با مامان رفتيم برف بازي و پياده روي تو برف خيلي خوش گذشت بهمون. پارسال اولين برفي که ديدم خودمو پرت کردم توش و شنا کردم تو برفا ولي امسال يکي دو بار ميخواستم اين کار رو بکنم ولي مامان گفت: بزرگ شدي عسل بيا راه بريم رو برفها و آدم برفي بسازيم و به هم برف پرت کنيم يکي از گوله برفي هامم با خودم آوردم خونه و گفتم مامان ميخوام نگهش دارم مامان هم گفت: پس بايد بزاريش فريزر. منم گذاشتم. شب تا بابا اومد اولين کاري که کردم بدو بدو گوله برفتيمو نشونش دادم و داستان برف بازيمونو براش گفتم و بابا هم کلي خوشحال شد گوله برفيم هنوز هم مونده تو فريزر
بعد قدم زنان رفتيم تا پارک محل و اونجا برف بازي کرديم
اينجا هم شيرجه زدم تو برفا!!!
اينجا هم دارم گوله برف درست ميکنم و انداختم به مامان و گفتم : مامان موبايلتو برفي کردم
اينجا هم داريم برميگرديم خونه . هم خسته شدم و گرسنمه هم دوست ندارم برگرديم. گفتم : مامان پس بعدا بازم بيايم باشه؟
تو راه برگشت هم گفتم: مامان ميشه مثل تلويزيون که نشون ميده بريم بالا بعد ديوم ديوم سر بخوريم بيايم پايين! بعد کلي توضيح مامان متوجه شد بله منظور بنده اسکي هست مامان هم گفت: باشه عسل الان که نميشه يه روز بايد با بابا بريم بالاي کوه اونجا سر بخوري بياي پايين ! و من هم موافقت کردم
خلاصه اين هم خاطره يه روز برفي من و مامان بعد ديگه فرداش برفها آب شد . تا امروز خبري از برف نيست انشالا امسال زمستون کلي برف بباره اونم يک متر بيشتر تا بريم آدم برفي بزرگ و خونه برفي بسازيم آخه مامان ميگه خودش که کوچولو بوده برف خيلي زياد ميباريده الان مثل اون وقتا ديگه نميباره ولي خوب انشالا بازم برف بياد اونم حسابي
اين روزها هوا آفتابيه و سرد. نه خيلي سردها. واسه همين چند باري رفتيم پارک بازي
يه روز با مامان و خاله رفتيم پارک نزديک خونه ماماني اينا و کلي بازي کرديم
اينم يه روز ديگه همون پارک محل خودمون که روز برفي اومده بودم برف بازي
و اما امروز که مامان زرنگ شده و وبلاگ منو آپ کرده 26 آذر هست و چه روزيه؟
روز تولد مامان هست مامان جونم تولدت مبارک