عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

عسل بانو

تاریخ تولد

روز   ۲۵/۱۱/ ۸۹   بالاخره تاریخ زایمان مامان قطعی شد  و خانم دکتر به مامان گفتند  ۳۰/۱۱/۸۹   بیا بیمارستان برای زایمان وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدای من چقدر هیجان انگیزه  انشاا... همه چی درست پیش بره و ما روی این فرشته نازنینمونو که ۹ ماهه منتظرشیم ببینیم  خدایا شکرت و توکل به تو   عسل جونم من و بابا و مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها و خاله جون و دایی جون و عموجون و عمه جون و ... همه بی صبرانه منتظر دیدن روی ماه تو هستیم فرشته کوچولو ما  انشاا... که راحت و به سلامتی به این دنیا قدم بگذاری عسل من ...
27 بهمن 1389

انتخاب اسم نی نی

                    دختر گلم بالاخره اسم خوشگلتو انتخاب کردیم دقیقا ۱ بهمن بود که هم من و هم بابا اسم تو گل دخترو قطعی کردیم و امیدواریم این اسم شیرینو دوست داشته باشی  من و بابا همیشه این اسمو دوست داشتیم و اون اولا که تازه عروسی کرده بودیم میگفتیم اگه یه روز خدا به ما لطف کنه و یه دختر ناز بده اسمشو عسل بزاریم  البته تو این ۹ ماه که منتظر تو گل دختریم چند تا اسم انتخاب کردیم که باز آخرش به عسل رسیدیم  امیدواریم اسمتو دوست داشته باشی و مثل اسمت زندگیت پر از شیرینی باشه دختر دوست داشتنی و شیرین ما...
27 بهمن 1389

تکمیل ودکوراسیون اتاق عسل

امروز ۲۹/۱۰/۸۹ دیگه تقریبا خریدامون تموم شد خداروشکر  و مامان بزرگ وخاله جون از صبح زود اومدن و اتاقو کامل چیدن و کلی دکور دادن و خوشگلش کردن  و نزاشتن مامان کاری کنه که من و خودش خسته شیم و مامان هم که فقط با ذوق نشسته بود و صحبت میکرد وگاهی یه کارای کوچولو. آخه دیگه خیلی سنگین شده و حرکت سخت شده. و دیگه تا ظهر اتاق آماده شد و به قول مامان که میگفت: (( فقط جای خود عسل خانم خالیه که وروجک خانوم ما هم تا یه ماه دیگه انشاا... به سلامتی میادو همه رو خوشحال میکنه )) دکتر اول اسفند رو حدودا تاریخ تولد داده  مامان هم چند تا عکس از اتاقم میزاره   این هم تخت کنار مادر که بابا گلم  برام د...
26 بهمن 1389

اولین برف زمستانی وقتی من تو دل مامان بودم

اواخر دی ماه بالاخره انتظارها به سر اومد و زمستون خودشو نشون داد و یه چند روزی حسابی برف بارید که هم هوا تمیز شد و هم خنک شد و همه کلی ذوق کرده بودن  خدایا شکرت  مامان هم که عاشق برفه و دوست داره برف که میاد بره زیر برف و ساعت ها راه بره و خوش بگذرونه  ولی همش میترسید بره بیرون و سر بخوره و من یه طوریم بشه. خلاصه یه شب با بابا رفتن بیرون و کلی تو حیاط برف بازی کردن که خیلی هم خوش گذشت و خیلی سرد بود                                       ...
25 بهمن 1389

نصب تخت و کمد سیسمونی

امروز ۱۴/۱۰/۸۹ با مامان از کلاس در اومدیم  و رفتیم خونه مامان بزرگ اینا که بابا زنگ زد و گفت از شرکت که تخت و کمد سفارش دادیم زنگ زدن که تا یه ساعت دیگه تخت و ... میارن   یعنی یه روز زودتر ! مامان هم سریع با مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله جون و دایی جون اومدن خونه ما و چند دقیقه بعد وسایل من هم اومد و بابا هم تازه از سرکار رسیده بود. خلاصه تخت و.... را نصب کردن و بعد چون همه خیلی ذوق داشتن یه کم اتاقو چیدن و شب خوبی بود و شام دور هم بودیم و در مورد چیدن و دکور اتاق صحبت کردن . دست همگی به خصوص بابابزرگ و مامان بزرگ درد نکنه که خیلی زحمت کشیدن و این وسایل...
25 بهمن 1389

خرید سیسمونی

۸۹/۸/۲۱ به همراه مامان و بابا و مامان بزرگ و خاله جون رفتیم کالسکه و کریر و یه سری لباس خریدیم. مامان هم دنبال یه کالسکه بود که صندلیش هم کاملا بخوابه که وقتی من نی نی هستم و نمیتونم هنوز بشینم راحت توش بخوابم و بریم گردش  و هم حالت نشسته داشته باشه وقتی بزرگتر شدم راحت توش بشینم تا بریم گردش                             ۸۹/۹/۴ هم رفتیم خرید و خداروشکر خیلی چیزای دیگه که می خواستیم خریدیم مثل روروک و آغوش و وسایل بهداشتی و بازی و ... و کلی ذوق کردیم ۸۹/۹/۱۳ هم صندلی غ...
25 بهمن 1389

یه روز پرکار و مفید

۸۹/۱۰/۷  با مامان و بابا رفتیم سونوگرافی . آخه مامان همش شاکی بودکه من تکونام کمه و دکتر برا اطمینان سونو داد و خداروشکر چیزی نبود  و امروز هم بابا مرخصی گرفت و من و مامان برد و کلی هم ذوق کرده بود چون اولین بار بود که منو میدید و صدای قلبم رو هم که شنید خیلی خوشحال شده بود  چه بابای خوبی دارم که انقدر ذوق میکنه عصر هم با مامان و بابا و مامان بزرگ رفتیم و بالاخره بعد کلی گشتن یه تخت و کمد خوشگل واسه اتاق من سفارش دادیم و واقعا دیگه خیال همه راحت شد و همه خوشحال بودن که بالاخره موفق شدند  از بس که تو این یه ماه همه جارو گشته بودیم و موفق به خرید نشده بودیم. خداروشکر که موفق شدیم و خرید خیلی خوبی کردیم ...
24 بهمن 1389

مسافرت های من وقتی تو دل مامان بودم

اولین سفری که ما رفتیم۱۰/۴/۸۹ به همدان بود و با مامان و بابا و بابابزرگ و خاله جون و دایی جون رفتیم اون موقع من خیلی کوچولو بودم و مامان هنوز مطمئن نبود که من وروجک تو دلشم ولی خیلی دوست داشت که اینطور باشه و این طور هم بود  خیلی خوش گذشت و واقعا جای تماشایی بود و در دو روز که آنجا بودیم خیلی جاهی تاریخی و زیبایی دیدیم و قشنگ ترین اونها غارعلیصدر بود که بزرگترین غار آبی جهان هست و به قول مامان که میگه: ما باید تمام ایران را ببینیم تا همیشه یادمان باشد چه سرزمین با اصالتی داریم  مامان یه عکس قشنگ به عنوان نمونه از غارعلیصدر میزاره  ۸۹/۸/۲۵ هم با مامان و بابا رفتیم شمال. بابا هم حسابی م...
16 بهمن 1389

اولین خریدسیسمونی

امروز ۱۴/۸/۸۹ است و من با مامان و بابا رفتیم  تا برای من لباس بخریم   این اولین خرید من بود و مامان و بابا کلی ذوق داشتن رفتیم یه فروشگاه بزرگ تو میرداماد که یه طبقش پر از لباس نی نی بود و انقدر خوشمل و بامزه بودن که مامان و بابا دوست داشتن همشو بخرن    خلاصه کلی لباس خریدیم و اومدیم خونه شب مامان و بابا هی با لباسا بازی میکردن و قند تو دلشون آب شده بود   مامان عکس چند تا از لباسارو که اون روز خریدن میزاره و این شروع خرید های من بود و تا آخر دی ماه خدارو شکر همه خریدارو کردیم   و دیگه حسابی خسته شدیم مخصوصا مامان که من هم تو دلش بودم و حسابی خسته میش...
13 بهمن 1389

جشن کوچولو سه نفره

امروز ۳۰/۷/۸۹ است و سالگرد عقد مامان و بابا  مامان و بابا خیلی ذوق داشتن که امسال من هم در این روز مهم و خاطره انگیز زندگیشون هستم (البته تو دل مامان ) و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شاکر بودند   مامان و بابا: ((انشاءا... به سلامتی به دنیا بیای و سال بعد در همین مناسبت و همین طور لحظه لحظه های زندگی به سلامتی و شادی در کنار هم باشیم )) مامان هم سالاد الویه (البته کم نمک ) درست کرد و سه تایی به پارک ملت رفتیم و کلی نشستیم و خوش گذروندیم و غروب برگشتیم   ...
11 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد